سلام سلام سلام به ریدر های اختصاصی داستانم. چند نفری که فعلا فقط برای ذوق خودم و پیام های اونا مینویسم. میدونین چیه ایرادی نداره چون همینم باعث خوشحالیه😍😍😍😍ببخشید کلی دیراومدم. فکر هایی توی ذهنم بود که موفق شدم شکستشون بدم وامیدوارم از این پارت خوشتون بیاد لاولی ها🙋♀️🥰🥰😎
( پارت گذشته)
" باب بارابابب باراباب" هوسوک با دو دستش روی میز کوبید وبعد با دست به چیزهایی که برای امشب آماده کرده بود اشاره کرد.
" آخه منو نداشتین میخواستین چیکار کنین.دیدین گفتم میبریم، اصلا من الهه خوش شانسی ام. تازه تدارک جشنم دیدم." جیهوپ بدون نفس و باهیجان گفت.نمجون همونطور که بعد از جیمین ویونگی وارد بار می شد خنده شیطانی کرد و رو به بقیه گفت:" پس اونی که قبل مسابقه از استرس چهار دور دستشویی رفت من بودم آره؟"
وبعدم رو کرد به بچه ها وگفت:" بچه ها شایدم جیهوپ چیزی نخورده مسته نه؟ یا اینکه زودتر از ما جشن وشروع کرده."جیهوپ لباش آویزون شد وهیونگی زیر لب گفت وروی صندلی نشست. جیمین از خنده شکمشو گرفته بود وزیر لب به خاطر اینکه باعث شدن اینقدر بخنده که شکمش درد بگیره سر نمجون وهوسوک غرغر میکرد. یونگی ولی فقط تماشا میکرد. لبخند مونالیزا طوری که از صبح روی لباش نشسته بود پاک نمیشد. حس قدرت خاصی داشت. امروز تنها روزی بود که بعد از مدت ها از خواستش که موسیقی بود نمیترسید ودوست داشت بلند داد بزنه که یه موزیسینه.
نمجون که خیلی خوب متوجه این قضیه شده بود حتی نمیخواست کوچکترین فرصتی رو از دست بده پس وقتی یونگی نشست صندلی مقابل اونو برای نشستن انتخاب کرد. جیهوپ برای همه توی لیوان های کوچک روی میز سوجو ریخت وبعد شروع به خورد کردن گوشت ها کرد وگفت:"شما شروع کنید."
"به افتخار پیروزی" بچه ها درحالی که لیوان هاشونو به هم میکوبیدن گفتن"
یونگی با کمی مکث بعد از بچه ها شروع به سرکشیدن لیوان کرد که این مکث هم به خاطر ترس بود و هم به خاطر اینکه یونگی فقط تا الآن همچین صحنه هایی رو توی فیلما دیده بود. تا الآن سعی داشت جوری جلوه کنه که مشروب خورده تا کم نیاره ولی به محض اینکه لیوان به لبش خورد قیافش درهم شد و بلند داد زد:" ووااییی تلخ بود. "
داد زدنش باعث جلب نظر رفقایی شده بود که خیلی وقته به طعم مشروب عادت کرده بودن، پس به محض اینکه متوجه شد با دستاش دهنشو گرفت. همه شروع به خندیدن کردن وجیهوپ گفت:" وااییی یونگیا چه کیوت"
یونگی برای دفاع از خودش بلند شد وگفت" هیونگ آخه تلخ بود واقعا. اولین دورم بود خب."
نمجون تیکه ای گوشت وبا چابستیکش جلوی دهنش گرفت وگفت" بیا اینو بخور نمیری یونگ"
یونگی درحالی که ابروهاشو درهم کشیده بود گوشت رو با دستاش گرفت و روی صندلی نشست و درحال جویدن گوشت غرولند میکرد. جیمین درحالی که میخندید گفت بچه ها اذیتش نکنید.
YOU ARE READING
Inside you
Fanfiction"فقط به خاطر یه تصادف؟ چرا دویدی آخه؟ میدونی چیه یونگی فقط به خاطر یه تصادف ازت دست نمی کشم." نمجون توی صورتم گفت. فقط نگاهش میکردم. شاید ازش دست نکشیده بودم ولی خیلی برام جالب بود که برای اون روز متاسفه یابهش فکر میکنه. پس نمجون منم به خاطرش عذاب م...