همچنان به اون چشم های تیله ای زل زده بود که متوجه تغییر چهره ی صاحب اون چشم ها شد. چشم ها درشت تر شدن و یونگی تازه متوجه شد نمجون فقط دیدش این سمت بود ونگاهش نمیکرد ولی یونگی اینقدر روش قفل بود که باعث شد نمجون متوجهش بشه. سریع نگاهشو دزدید ولیوان نصفه ی مشروب سول هی رو که روی میز بود سرکشید و روبه سول هی که باتعجب بهش نگاه میکرد گفت:" سول هی باید برم دستشویی."
سول هی هنوز مهلت حرف زدن پیدانکرده بود که باخالی بودن جای یونگی مواجه شد وبعد سریع به یونگی که درحال دور شدن بود گفت:" باشه باشه" وبعد دست تکون داد.
یونگی چند ضربه با دست به سینک دستشویی کوبید وبعد به آینه نگاه کرد." لعنتی الآن چرا قلبت تند میزنه؟ یونگی نکنه بعد اون اتفاقا ذوق داری به فاکت بده آره؟ اخه چت شده لعنتی. تروخدا به خودت بیا. یااصلا نکنه میترسی ازش؟ وواااییی"
آب سرد وباز کرد و دستاشو که پرآب بود توی صورتش کوبید که سرمای آب باعث لرزش بدنش شد ولی بدون توجه به اون لرزش دوباره کارشو تکرار کرد وبعد بادست خیسش روی موهاش کشید واون هارو به سمت عقب داد.دستگیره در وباچند نفس عمیق کشید و در وباز کرد. توی راه اصلا به سمت صندلی که نمجون نشسته بود نگاه نکرد وفقط به سمت میز خودشون درحال حرکت بود که با پر بودن جای خودش دیگه حرکت نکرد.
_ یونگی_
وایی خدایا ببین توهم زدنم دوباره شروع شده، نمجون کنار سول هی نشسته. خدایا اول من ومیبوسه، حالا کنار دوس دخترم میشینه وحتما توهم بعدی اینه که این نمجون خیالی روم خوابیده.
توی این افکار بود که باشنیدن صدای سول هی از فکر بیرون اومد.
"یونگی ببین کی اینجاست. یونگی من به نمجون گفتم که تو باعضویت من توی گروهشون مشکلی نداری و تازه از بچه ها شنیدم شما قبلا باهم دوست بودید پس به نظر من درست اینه که این جا از هم عذرخواهی کنید واین قضیه تموم بشه."
سرجام وایساده بودم، نه به خاطر اینکه دوس داشته باشم اونجوری وایسم به خاطر اینکه بدنم بهم اجازه حرکت نمیداد. میخواستم فکرکنم، تنها باشم ولی با نگاهای بچه ها به کاپیتانشون وبعدم با نگاه ملتمسانه جان کوک که با نگاه داشت ازم خواهش میکرد قضیه رو تموم کنم مواجه شدم. چشمم داشت میچرخید وهمه رو نگاه میکرد که روی سول هی قفل شد.آهان پس این سری میخواست حرصشو اینجوری خالی کنه. انرژیمو جمع کردم چون نمیخواستم جلوش کم بیارم. تنها کاری که بدنم بهم اجازه داد انجام بدم این بود که دستمو به سمت نمجون به معنای دست دادن بالا آوردم تا اون مجبور بشه از صندلی اون دختر به ظاهر دوست دختر من بلند بشه. نمجون پوزخندی زد ودستشو به صندلی تکیه داد وبدنشو بلند کرد وبه سمتم اومد. از حالتش میتونستم بفهمم مسته ولی اینکه چقدر هوشیاری داره رو متوجه نشدم.
با نزدیک شدنش حس دردی گذرا رو توی سرم احساس کردم وبعد احساس کردم توی شقیقه های سرم هم قلب دارم، چون اون هاهم هم ریتم قلبم میزدن. کمی تنمو که از ترس جمع شده بود باز کردم وسعی کردم خوب جلوه بدم. وقتی به سمتم اومد به خاطر تفاوت قدیمون چهرم کاملا بین شونه های پهنش پوشونده شد. دستی که به سمتش گرفته بودم وگرفت وبعد از دست دادن کوتاهی قدرت دستشو بیشتر کرد ومن وبه سمت خودش کشید که باعث شد سرم به سینش بخوره. لرزی گذرا مثل جریان برق از بدنم رد شد وبعد سعی کردم بدنم وسفت کنم واز خودم جداش کنم که صورتشو به گردنم نزدیک کرد وگونم بوسید. بااین حرکتش صدای دست زدن بچه های تیم بلند شد"یعنی واقعا بوسیدنم اینقدر تشویق داره. لعنتی های فاکی مثل اینکه نمیدونن توی چه چاهی گیر افتادم." با احساس لبای گرمش روی پوست صورتم دستم وبه سمت صورتش بردم که از خودم دورش کنم که با دستش گردنم وگرفت ونزدیک گوشم عاجزانه زمزمه کرد:" واقعا نمیشه ببخشیم لعنتی. نمیشه اجازه بدی داشته باشمت؟ یونگی واقعا...." هنوز حرفاش تموم نشده بود که تمام قدرتمو جمع کردم ودست دیگم وکه توی دستش بودم درآوردم وبا دو دستم محکم روی سینش کوبیدم که باعث شد هم خودم وهم اون روی زمین بیوفتیم. بچه ها که بخاطر نمجون نمیتونستن درست اتفاقات رو ببینن وفقط به خاطر نزدیک شدنمون به هم فکر کردن آشتی کردیم، بااین حرکت من دست زدنشون و قطع کردن وفقط به صحنه ی روبه روشون خیره شدن. حتی حوصله اینکه بدونم دارن چی فکر میکنن ونداشتم پس به خاطر همین بدنم وکه به خاطر شوک بی جون شده بود، با تکیه دادن به دسته صندلی پشتم بلند کردم و از کنار اون موجود آزاردهنده رد شدم که با تیرکشیدن سرم وتکرار شدن صداهایی که برای خاطرات کهنه قلبم بود دیگه نتونستم قدم بردارم. اطرافمو نگاه کردم؛ کسی داد نمیزد ولی صدای داد زدن میومد. بعد از چند ثانیه صداها من وکشوندن به مکان اصلی که توش زندگی میکردن. همون خاطرات ترسناک قدیمی که خیلی وقت بود توی ذهنم شبیه فیلم های سیاه سفید شده بود ولی حالا باوضوح ورنگ کامل پخش میشدن ومن نمیتونستم کنترلشون کنم. سرم اینقدر بد تیر کشید که با دودستم اول شقیقه هام وفشار دادم وبعد باحس اینکه نمیتونم وزنم وتحمل کنم روی زمین افتادم که اتفاقی باعث تموم شدن فیلم اون خاطرات شد.....سللااامم سللاامم👋👋😍😍
این پارت به نسبت پارتای دیگه خیلی طولانی نیست ولی کلی اتفاق توش میوفته. امیدوارم کلی خوشتون بیاد وحتما حتما اگه نظری بود بنویسید و ووت بدید انگیزه بگیرم. ممنونم 🌹🌹😍😍

YOU ARE READING
Inside you
Fanfiction"فقط به خاطر یه تصادف؟ چرا دویدی آخه؟ میدونی چیه یونگی فقط به خاطر یه تصادف ازت دست نمی کشم." نمجون توی صورتم گفت. فقط نگاهش میکردم. شاید ازش دست نکشیده بودم ولی خیلی برام جالب بود که برای اون روز متاسفه یابهش فکر میکنه. پس نمجون منم به خاطرش عذاب م...