یونگی همانطور که دستاشو مشت کرده بود روی صندلی نشسته بود وفقط سکوت کرده بود تا زمانی که نه صدای گریه ی سول هی شنیده میشد و نه توی سالن دیده میشد. جانکوک که امروز رفتار های متفاوت زیادی از یونگی دیده بود جرئت صحبت کردن رو نداشت که با صدایی از سمتی که یونگی نشسته بود کمی از جاش پرید:
"پاشو بریم."
صدای یونگی بود؛ صدا سرد وبدون هدف بود و جانکوک باهاش مخالفت نکرد چون حس میکرد شاید اینجوری به آروم شدن جو کمک کنه. چند دقیقه ای بود که یونگی جلوتر میرفت.چهرش سرد بود وهیچی نمی گفت. جانگوک که تا الآن هم تمام شیطنت هاش رو کنار گذاشته بود و ملاحضه کرده بود ، کمی به قدم هاش سرعت داد وجلوی یونگی ایستاد وبرای اینکه بتونه نظرشو جلب کنه، اسمشو خلاصه کرد:" یونی"
" من اسم دارم، اسمم یونگیه. اینی که باهاش کار داری من نیستم."
جانکوک لبخند خرگوشی از روی رضایت به خاطر اینکه بالاخره تونسته بود حواس یونگی رو پرت کنه زد و بعد بااعتماد به نفس به خاطر پیروزی گفت: " یونگی هیونگ، همون یونی که نمیشناسیش باعث شد من الان بتونم حواستو پرت کنم."
یونگی لبخند ریزی به خاطر شیطنت جانکوک که حتی در این موقعیت هاهم کم نمیشد روی لبش نشست که سریع کنترلش کرد و بااخم مصنوعی گفت:
" خب حالا چی"؟
" ببین هیونگ یه نظر میدم نه نیار باشه"؟
" بستگی داره چی باشه." یونگی با کمی مکث گفت.
" هیونگ قبول کن دیگه به جاییت بر نمیخوره که."
" اه، باشه بگو. اگه نذارم الان دیونم میکنی."
" بیا بریم بار." جانکوک سریع و با افتخار گفت.
یونگی اول کمی مکث کرد و بعد با قیافه پوکر گفت:
" الآن نه بیارم فایده داره؟ دست از سرم بر میداری"؟
" هیونگ، خواهش بیا دیگه، هم هوات عوض میشه و هم کاپیتان تو به بچه ها قول دادی که مراسم بگیریم."
یونگی خیلی حالش خوب نبود ولی پیشنهاد جانکوک بهتر از خونه تنهایی غصه خوردن بود پس از کمی غرولند کردن به جانکوک که مشتاقانه منتظر جواب بود گفت:
" اوکیه."
جانکوک از خوشحالی پیروزی ریز خندید و یس بلندی گفت.
بعد از اینکه خونه رسید کیسه یخی رو روی صورت ورم کردش گذاشت و بعد ساعت رو تایمی کوک کرد که به کارهاش برسه و دراز کشید. بااینکه به خاطر کوفتگی بدنش حس میکرد ۵ دقیقه بیشتر نگذشته، ساعتی که برای ۳ ساعت کوک کرده بود زنگ خورد. اما اینقدر خسته بود که ساعت کوک شده براش مفهوم نداشت وحتی الآن شاید اگر گوشیش آدم بود و توی گوشش میزد هم بهش بی محلی میکرد. دوباره چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه که دلشوره ای تمام وجودش را گرفت. مراسم امشب جانکوک، ماجرای سول هی واز همه بدتر خاطره دوباره مواجه شدن با اون چشم ها. چشماش را باز
کردو نشست. ساعت از ۶ گذشته بود ولی هنوز دوساعت وقت داشت. دوست داشت از تمام اتفاقات فرار کنه وفقط اون بدن کوفته رو روی تخت بندازه ولی میدونست دیر یا زود باهاش مواجه میشه پس گوشی رو برداشت تا اولین مرحله رو که به نظرش خیلی سخت نمیومد درست کنه.
به سول هی پیام داد:
( سول هی سلام.خواستم بگم من مشکلی ندارم اگر...)
نه نوشته هاش احساساتش را درست بیان نمیکرد پس جمله را پاک کرد واز نو نوشت:
(سول هی فردا مدرسه میای دیگه؟)
بلافاصله پیامی در پاسخ اومد:
( بله میام)
(امشب جانکوک و بچه ها مراسمی توی بار تدارک دیدن. میخوای بیام دنبالت باهم بریم؟)
(جانکوک بهم گفته بود. ممنون که به فکرم بودی. خودم میام)
راضی کردن سول هی این سری به نظر سخت تر میومد چون به نظر انگار واقعا عصبانی وناراحت بود. یونگی بعد از اینکه به خاطر نقشه کشیدن های جانکوک بدون اطلاع دادن کلی زیر لب غرولند زد به این فکر فرو رفت که چه اهمیتی داره اگه فرد به ظاهر دوست دخترش، پیانیست گروه موسیقیه چند تا احمق بشه. درهر صورت مطمئن بود اونا بهش آسیبی نمیزنن پس بقیش دیگه اهمیت خاصی نداشت. پس دوباره گوشی را دستش گرفت وشروع به پیام دادن به سول هی کرد تا موضوع این ناراحتی بیخودی را رفع کنه.
( ببین سول هی میدونم هنوزم از دستم ناراحتی.
من دیگه نمیخوام این مسئله باعث ناراحتی بین ما بشه، باور کن من اصلا مشکلی با بودن تو در اون گروه ندارم. فکرکنم قضیه الکی انقدر بزرگ شد. من هم اون لحظه به خاطر حرف های اون عوضی....عوضی رو پاک کرد.. نمجون یک دفعه ای به هم ریختم. باز هم ازت معذرت میخوام.)
انگار حرف ها اثرش رو گذاشته بود وسول هی کمی نرم شده بود. اون هم به سرعت از یونگی بابت رفتار زننده اش عذرخواهی کرد. ولی مشکل تنها این دونفر نبودن. از الآن تا آخر سال قرار بود حرف های یک عالمه دانش آموز رو پشت سرشون بشنوند، مخصوصا اگه سول هی با رفتنش به اون گروه قضیه را بو دار تر میکرد. یونگی که یکمی خیالش راحت تر شده بود و به محض اینکه دراز کشید دوباره خوابش برد.نمجون همونطور که به بچه های تیم بسکتبال که داشتند وارد بار میشدند نگاه میکرد و دنبال یونگی خودش بود لیوان مشروب رو سر کشید.
YOU ARE READING
Inside you
Fanfiction"فقط به خاطر یه تصادف؟ چرا دویدی آخه؟ میدونی چیه یونگی فقط به خاطر یه تصادف ازت دست نمی کشم." نمجون توی صورتم گفت. فقط نگاهش میکردم. شاید ازش دست نکشیده بودم ولی خیلی برام جالب بود که برای اون روز متاسفه یابهش فکر میکنه. پس نمجون منم به خاطرش عذاب م...