Part 11

419 50 71
                                    

خببب سلامم به همگییی😍😍😍😍ریدرای شخصی من کلییی دلم تنگ شده بود براتون 😘😍😍😍.
امیدوارم ازش لذت ببرید😘🌷

(زمان حال)

آروم آروم سنگی رو که زیرپام بود به جلو می انداختم و به سمت مدرسه میرفتم.
موهام کمی خیس بودن چون بعد از حموم به خاطر سردرد وحال بدم حوصله ی سشوار کشیدن و مرتب کردنشونو نداشتم.
باد ملایم صبح که بین موهام میپیچید باعث کمتر شدن سردردی میشد که چند وقت بود دوباره به سراغم اومده بود.

با افتادن سایه ای روی صورتم متوجه در مدرسه شدم ؛ ساعت مچیمو نگاه کردم ، ۸ صبح رو نشون میداد از در کوچک مدرسه وارد مدرسه شدم وآروم آروم قدم برداشتم که با ناظم مدرسه روبرو نشم.

واقعا دلم نمیخواست با این سردرد با کسی بحث کنم. زنگ اول زبان داشتیم و به خاطر زبان خوبم با آقای هان رفیق بودم پس بدون نگرانی از لاکرم کتابمو برداشتم و به سمت کلاس رفتم بعد از اینکه در رو زدم ، وارد کلاس شدم و سلام کردم و سرمو پایین آوردم. اقای هان بدون پرسیدن چیزی مثل همیشه و با لبخند اشاره کرد بشینم. نگاه... نگاه.... لبخند....چشمک زدن ها.....

به خودم نگاهی انداختم موهای شلخته ،  پیرهن وشلوار چروک مدرسه ، کفش هایی که برخلاف همیشه واکس زده نشده بودن.
پس این لبخند ها وپچ پچ ها برای چی بود؟ روی نیمکت نشستم وخواستم به علت لبخند ها و نگاهاشون فکرکنم که تیرکشیدن سرم و قول هایی که امروز برای عصر داده بودم دوباره منو توی خودشون غرق کرد.

فلش بک امروز صبح :

درد.....درد...درد..... تنها چیزی بود که امروز وقتی بیدار شدم حس کردم. امروز عصر زمان نوار مغزی بود و دوباره تمام جریان های یک سال و نیم پیش همشو امتحان کردم ولی بازم استرس دارم.

نمی دونم میترسم ازشون یانه ولی میدونم ضربان قلبم مثل همیشه نیست. باید هر جوری بود از خونه بیرون برم ، تنها جایی که به ذهنم میرسه جاییه که یک ساله نفرت انگیز ترین جای ممکن شده.

به سختی دوش گرفتم و بلیز و شلوار مدرسه ای که کنار تختم افتاده بوددو به زور پوشیدم. آروم از روی پله ها پایین رفتم که روی اخرین پله با صدای گرفته ولی هنوزم گرم مامان متوقف شدم.
" یونگ امروز نمیشه بری." مکث کردم ولی برنگشتم. صدای قدم هاش روی پله شنیده میشد ، 
" یونگی عزیزم "

هنوز برنگشته بودم ، صدا به پشت سرم رسید.  برگشتم.
" مامان خواهش میکنم! باید برم ، تو خونه نمیتونم. مثل سری پیش در نمیرم باهات میام حتما فقط بزار برم باشه؟ "

چند ثانیه مکث کرد ونگاهش توی نگاهم که مطمئن نگاهش میکردم قفل شد.
" باشه برو عزیزم.  ساعت ۳ منتظرتم."

پایان فلش بک 😉

سردرد صبح به خاطر هوای گرفته کلاس بدتر شده بود و با حس حالت تهوع مخلوط شده بود. آقای هان بعد از خدافظی از کلاس بیرون رفت. سرم و روی میز گذاشتم.  پچ پچ ها وخنده های ریزی شنیده میشد.  صداها روی مخم بود. سرم و بلند کردم و دنبال جانکوک که طبق معمول دنبال دختر بازی و شیطونی بود گشتم. پیداش نکردم.  بلند شدم و به سمت جیون رفتم‌ و روی شونش زدم. 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 24, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Inside youWhere stories live. Discover now