- آه صبح بخیر پدربزرگ
با دیدن چشمهای باز پیرمرد لبخندی به پهنای صورتش زد.
- خوب خوابیدی؟
دستمال آبی رنگ رو توی سطل کوچک و فلزی انداخت و کمی با پارچ پر از آب کنارش خیسش کرد.
با تمام زوری که اول صبحی توی انگشتهاش بود ، چلوندش و وقتی از خشکیش مطمئن شد ، اون رو رو صورت پر از چین و چروک پیرمرد کشید.پوست لطیفش رو که حالا تیره تر شده بود و روش لکه های قهوه ای تیره پیدا میشد ، به آرومی مرطوب کرد .
- جئون بومسوک حسابی بهت حسادت میکنم! با اینکه ۸۰ سالته اما هنوزم حسابی خوشگلی! شرط میبندم اگر به بیرون ببرمت همه ی توجه ها به تو باشه نه من.
لبخند بومسوک ، پدربزرگ پیر و ناتوانش حالش رو بهتر میکرد.
دست ضعیفش رو توی دستش گرفت و بوسه ای روش کاشت.- صبح زود رفتم و داروهات رو گرفتم...بعدش باز اومدم و خوابیدم...آیش! آره میدونم که تنبلم لازم نیست اونطوری نگاهم کنی!
روی صندلی کنار تخت نشست و از کوله ی چرمی ایش ظرف غذاش رو بیرون اورد.
- پرستار بهم گفت که صبحونه ات رو بهت تزریق کرده! عیب نداره به جاش میتونی غذا خوردن من رو ببینی و به سالم بودنم افتخار کنی! هنوزم مثل فیل غذا میخورم و مثل مورچه زبلم!
خنده ی ریزی کرد.
۷ یا ۸ ساله بود که پدر بزرگش بهش لقب مورچه رو داد .
بچه ی پرجنب و جوشی بود. خیلی سریع میدویید و هیچوقت آروم و قرار نداشت.بومسوک بهش میگفت " آیش بچه جون یکم یجا بشین دیگه خسته ام کردی! مثل مورچه ها هی میری هی میای!!"
اونموقع ها از شنیدن کلمه ی مورچه ناراحت میشد اما حالا حسرت شنیدنش رو داشت.
ظرف غذای پلاستیکی اش رو روی میز گذاشت و در سفید رنگش رو باز کرد.
- کمی برنج و تخم مرغ با رامن اوردم! خوابالو بودم حوصله ی آشپزی نداشتم
بازهم خندید و چاپ استیک هاش رو برداشت.
- میدونی پدربزرگ...هنوزم معتقدم که زرده های تخم مرغ مزه ی خورشید میدن و اصلا خوشمزه نیستن! آخه کدوم احمقی خورشید رو میخوره؟ سفیده هاش بهترن
کمی از سفیده ی تخم مرغ و برنجش خورد...لپهاش از غذا پر بودن و چهره اش بامزه تر شده بود.
- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره!
بعد از قورت دادن برنجش ، اینبار لپهاش رو با رامن پر کرد.
اگر از جونگکوک میپرسیدن بهترین غذای دنیا چیه اون حتما رامن رو انتخاب میکرد.
هم پختش آسون بود و هم خوردنش.
فقط کافی بود آب رو بجوش بیاری و به مدت ۱۰ دقیقه رشته هارو با پودر مخصوصشون توش بپزی!
بعد بهترین ، خوشمزه ترین و راحت ترین غذای دنیا آماده بود تا خورده بشه!
تازه علاوه بر همه ی اینها رامن ارزون هم بود.- باید رامن رو میوردم تا اینجا بپزمش! سرد شده و رشته ها بهم چسبیدن.
لبهاش رو غنچه و بینی کوچکش رو جمع کرد.
- اما مهم نیست...کنار شما حتی رامن یخ کرده و بهم چسبیده هم مزه میده
برای بارچندم لبخند خرگوشی و زیباش رو زد و دندونهای سفیدش رو نشون مرد داد.
- هاا داشتم از دست فروشه میگفتم...بنظر بد نمیومد...پسر تقریبا جوونی بود و صدای بمی داشت...مطمئنم اگر خواننده میشد همه بخاطر بمی صداش طرفدارش میشدن.
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره