2.

853 228 37
                                    

- عصر بخیر پیرمرد

مثل همیشه با لبخندی روشن و درخشان وارد اتاق شد.
کیسه های توی دستش رو روی میز کنار یخچال گذاشت و شروع به صحبت کرد

- امروز حالت چطوره؟ متاسفم که زودتر نیودم آخه باید میرفتم دندون پزشکی

دستی به لپ باد کرده اش کشید

- هنوزم یکم بی حسه! اوه راستی! امروز برات نرگس خریدم...از همون دست فروشه! به همون ساختمان پزشکانی رفتم که پایینش داروخونه است و داروهات رو میخرم.

لیوان بلورین رو از روشویی کوچک و سرامیکی پر از آب کرد و کنار میز عسلی کنار تخت گذاشت.
دست گل نرگسی که کاغذ بنفشی دورش بود برداشت و بعد از برداشتن کاغذش ، دونه دونه گلهارو توی لیوان چید.
حبه قندی توی لیوان انداخت تا گلها مدت زمان بیشتری عمر کنن!
بوی زندگی رو ‌میشد استشمام کرد.

- تمام مدتی که زیر دست دندون پزشک بودم داشتم به دستهای اون پسرگلفروشه فکر میکردم...آخه خیلی زیبا بودن.

بجای نشستن روی صندلی کمی بالا پرید و لبه ی تخت نشست.
دست نحیف و چروک پدربزرگش رو تو دستش گرفت و بوسه ای آروم به روی دستش کاشت.

- فکر کنم دستهاش شبیه دستهای توان‌‌‌...مامان جون همیشه میگفت توام دستهای زیبایی داشتی!

دستی به موهای کم پشت و سفید بومسوک کشید و به سمت عقب هدایتشون کرد.

- دستهاش ظریف بودن...ظریف و کشیده!

نفس عمیقی کشید و کمی خم شد ، خیلی آهسته پاهای بلندش رو روی تخت و سرش رو کنار بازوی مرد گذاشت.

- انگشتهای خیلی بلند بودن...ناخوناش مستطیلی و تمیز بود...پوست زیر ناخونهاش صورتی و شفاف بود

همونطور که به سقف زل زده بود ادامه داد

- رنگ رگهای سبز و آبیش زیاد معلوم نیست اما بازهم قابل تشخیصن! چند جا از دستش رو چسب زخم زده بود...فکر کنم زخم بودن

حالا تون صداش کمی پایین اومده بود و ناراحت بنظر میرسید.

- حدس میزنم بخاطر خار گلها اینجوری شده...حتما مراقب خودش نیست...آخه حدودا پنج جای دستش زخم بود.

کمی گردنش رو بلند کرد و نگاهی به پدر بزرگش انداخت...چشمهاش بهش لبخند میزدن

- میدونی پدربزرگ...بنظر دستهایی به اون زیبایی نباید کارهایی مثل این انجام بدن...مطمئنا خیلی زخمهاش میسوزن...کاش میتونستم روشون بتادین بزنم و ببوسمشون...آخه خودت بهم یاد دادی که بوسه و محبت درد و سوزش رو خوب میکنه.

دوباره به حالت قبلی برگشت و چشهای درشتش رو بست

- میدونی خجالت کشیدم به صورتش نگاه کنم...الآن میلیونها پسر گلفروش با قیافه های مختلف تو ذهنمن.

گوشه ی لبهاش رو به سمت بالا خم کرد و لبخند زد

- دفعه ی بعدی حتما به صورتش و چشمهاش نگاه میکنم.

His Eyes.Where stories live. Discover now