- عصر بخیر پیرمرد
مثل همیشه با لبخندی روشن و درخشان وارد اتاق شد.
کیسه های توی دستش رو روی میز کنار یخچال گذاشت و شروع به صحبت کرد- امروز حالت چطوره؟ متاسفم که زودتر نیودم آخه باید میرفتم دندون پزشکی
دستی به لپ باد کرده اش کشید
- هنوزم یکم بی حسه! اوه راستی! امروز برات نرگس خریدم...از همون دست فروشه! به همون ساختمان پزشکانی رفتم که پایینش داروخونه است و داروهات رو میخرم.
لیوان بلورین رو از روشویی کوچک و سرامیکی پر از آب کرد و کنار میز عسلی کنار تخت گذاشت.
دست گل نرگسی که کاغذ بنفشی دورش بود برداشت و بعد از برداشتن کاغذش ، دونه دونه گلهارو توی لیوان چید.
حبه قندی توی لیوان انداخت تا گلها مدت زمان بیشتری عمر کنن!
بوی زندگی رو میشد استشمام کرد.- تمام مدتی که زیر دست دندون پزشک بودم داشتم به دستهای اون پسرگلفروشه فکر میکردم...آخه خیلی زیبا بودن.
بجای نشستن روی صندلی کمی بالا پرید و لبه ی تخت نشست.
دست نحیف و چروک پدربزرگش رو تو دستش گرفت و بوسه ای آروم به روی دستش کاشت.- فکر کنم دستهاش شبیه دستهای توان...مامان جون همیشه میگفت توام دستهای زیبایی داشتی!
دستی به موهای کم پشت و سفید بومسوک کشید و به سمت عقب هدایتشون کرد.
- دستهاش ظریف بودن...ظریف و کشیده!
نفس عمیقی کشید و کمی خم شد ، خیلی آهسته پاهای بلندش رو روی تخت و سرش رو کنار بازوی مرد گذاشت.
- انگشتهای خیلی بلند بودن...ناخوناش مستطیلی و تمیز بود...پوست زیر ناخونهاش صورتی و شفاف بود
همونطور که به سقف زل زده بود ادامه داد
- رنگ رگهای سبز و آبیش زیاد معلوم نیست اما بازهم قابل تشخیصن! چند جا از دستش رو چسب زخم زده بود...فکر کنم زخم بودن
حالا تون صداش کمی پایین اومده بود و ناراحت بنظر میرسید.
- حدس میزنم بخاطر خار گلها اینجوری شده...حتما مراقب خودش نیست...آخه حدودا پنج جای دستش زخم بود.
کمی گردنش رو بلند کرد و نگاهی به پدر بزرگش انداخت...چشمهاش بهش لبخند میزدن
- میدونی پدربزرگ...بنظر دستهایی به اون زیبایی نباید کارهایی مثل این انجام بدن...مطمئنا خیلی زخمهاش میسوزن...کاش میتونستم روشون بتادین بزنم و ببوسمشون...آخه خودت بهم یاد دادی که بوسه و محبت درد و سوزش رو خوب میکنه.
دوباره به حالت قبلی برگشت و چشهای درشتش رو بست
- میدونی خجالت کشیدم به صورتش نگاه کنم...الآن میلیونها پسر گلفروش با قیافه های مختلف تو ذهنمن.
گوشه ی لبهاش رو به سمت بالا خم کرد و لبخند زد
- دفعه ی بعدی حتما به صورتش و چشمهاش نگاه میکنم.
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره