- آنیونگ !!
لحنش مثل همیشه خوشحال و پر انرژی نبود.
- حالت چطوره؟ خوبی؟
مثل همیشه کنار پدربزرگ پیرش نشست و اینبار لبخند بی جون و کم رنگی زد.
- هی اونطوری نگام نکن ، منم خوبم فقط یکم خسته ام
شاید هر کس دیگه ای بود باور میکرد که جونگکوک فقط بخاطر خستگیه که بی حاله اما بومسوک کوکی رو بزرگ کرده بود پس خوب میدونست که چه وقتی نوه اش واقعا خسته اس و چه وقتی دروغ میگه.
پس خود پسر با دیدن نگاه پدربزرگش ادامه داد
- باشه میگم چی شده...خب ، خب امروز رفتم تا بازم همون پسر گلفروش رو ببینم...آره همونی که دستفروشه و خب اون...
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید
- اونجا نبود. یکی دیگه جاش اومده بود و وقتی ازش پرسیدم اون یکی پسره کجاست گفت کی؟ منم گفتم همونی که همیشه میومد دیگه...گفت کیم تهیونگ رو میگی؟ اوه اون دیگه نمیاد
اخم کوچکی روی پیشونیش نشست
- خب من زیاد بهش اعتماد ندارم و فکر میکنم فردا بازهم که برم خودش برگشته...نتونستم چشمهاش رو امروزم ببینم...اما بازهم میرم و منتظر میمونم...میدونم که برمیگرده...حداقل امروز اگر ندیدمش اسمش رو فهمیدم! کیم تهیونگ
سعی کرد تا به خودش دلداری بده.
- آره فردا برمیگرده! مطمئنم...قلبم این رو بهم میگه!
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره