" امروز دقیقا یک سال از آخرین روزی که دیدمت میگذره...هنوزم ناراحتم که چرا اونقدر ترسو بودم که حتی اسمت رو هم نپرسیدم. عجیبه اما چندتا از گلهای نرگسی که ازت خریده بودم رو تا الآن دارم...گذاشته بودمشون لا بع لای صفحه های کتاب مورد علاقه ام! حتی با گذشت یک سال هنورم بوی زندگی میدن! درست مثل لبخندت...لبخند هم شبیه زندگی بود...صورتی و پر از انرژی بود...متاسفم...واقعا متاسفم که ترسم جلوم رو گرفت و نزاشت تا به چشمهات نگاه کنم...متاسفم که یک ترسو بودم! هنوزم چهره ات رو هرشب قبل خواب تصور میکنم...و هرشب یک جفت چشم جدید بهت میدم...چاره ای ندارم! اونقدر به تصور صورتت ادامه میدم تا یک روزی دوباره پیدات کنم. راستی امروز دهمین روزیه که پدر بزرگم تنهام گذاشته...جاش حسابی خالیه...دلم خیلی براش تنگ شده! حالا شب ها ، چشمهای مهربون جئون بومسوک رو هم در کنار چشمهای تو تصور میکنم. کاش توهم به من و چشمهام فکر کنی. "
- دفتر خاطرات جئون جونگکوک ، شنبه ساعت ۱۲:۳۰ ، ۱۱ مارچ ۲۰۱۹
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره