- سلام جئون بزرگ! حالت چطوره؟ آه دلم برات تنگ شده بودا!
کوله پشتی اش رو در اورد و روی صندلی فلزی کنار تخت نشست.
- انگار امروز یکم کسلی! آیگو! پدربزرگ پیرم حوصله اش سر رفته! نکنه دلت برای مامانی تنگ شده؟
آروم خندید و دست پدربزرگش رو گرفت. به آرومی با رگ های برجسته اش بازی میکرد.
- امروز رفتم تا پسر گلفروش رو ببینم...آیش میدونم...میدونم خیلی ترسوام لازم نیست بروم بیاریش!
لبهاش رو جلو داد و اخم کوچکی کرد
- امروزم نشد صورتش رو ببینم! یعنی دیدم اما فقط لبها و بینی اش رو!
ابروهاش رو ازهم فاصله داد [ اخمش رو باز کرد ] و با صدای آرومی ادامه داد
- لبهاش شبیه مستطیل بودن! انگار گوشه نداشتن! خیلی بامزه بود...رنگشون صورتی بود و خیلی نرم بنظر میرسیدن!
جونگکوک دیگه روش نشد که بگه حتی بنظرش لبهاش شیرین بودن و حتما مزه ی پشمک توت فرنگی میدادن!
- روی بینیش و لبش خال داره! خال کوچولوی خیلی بانمک! آه حتما قبل از بدنیا اومدنش فرشته ها بوسیدنش که اون خال هارو اونجا داره! بنظرت فرشته ای که لبش رو بوس کرده دختر بوده؟
با چهره ی کنجکاوی پرسید و باعث لبخند بی جون بومسوک شد.
- میدونی دوست دارم برای خالهاش اسم بزارم! اونوقت میتونم باهاشون حرف بزنم
نخودی خندید و برای بار هزارم مشغول تجسم چهره ی کامل پسر همراه چشم هاش شد.
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره