3.

770 224 11
                                    

- سلام پدربزرگ

مثل همیشه با لبخند وارد اتاق شد.

- متاسفم امروز کارهام خیلی زیاد بود...مجبور شدم بیشتر سرکار بمونم...حتی نتونستم برم آمپولت رو هم بگیرم! از جیمینی هیونگ خواهش کردم تا بره و اون رو بگیره.

روی صندلی کنار تخت نشست و دست بومسوک رو توی دستهاش گرفت.

- جیمین هیونگ هم اون پسر گلفروش رو دیده بود...حتی به چشمهاشم نگاه کرده بود...میگفت خیلی مهربون رو زیبا بوده.

به آرومی شستش رو روی دست مرد میکشید.

- گفت چشمهاش قهوه ای بودن و باعث شدن دلش برای یونگی هیونگ تنگ بشه...آخه میدونی که! برات تعریف کردم...یونگی هیونگ رفته سربازی! نمیدونم چرا اما زودتر داوطلب شده و رفته...میگه اینجوری بعدش راحت تر میتونه کار کنه و پول جمع کنه تا برای آینده اش راحت باشه! جیمینی هیونگ تو نبودش خیلی دلتنگ میشه و غصه میخوره...بنظرم این خیلی بی رحمانه اس که دوست پسرت ، کسی که عاشقته ، رو تنها بزاری و بری!
هیونگنیم میگه یونگی هیونگ خیلی بی رحم و خودخواهه اما بنظرم این بی رحمی رو برای خود جیمین انجام میده! میخواد تو آینده باهم راحت تر باشن.

بوسه ای بروی دست پدربزرگ پیرش گذاشت.

- قول میدم فردا دیگه حتما برم و صورت اون گلفروش رو ببینم...بعد میام و ازش برات تعریف میکنم !

His Eyes.Where stories live. Discover now