- سلام پدربزرگ
مثل همیشه با لبخند وارد اتاق شد.
- متاسفم امروز کارهام خیلی زیاد بود...مجبور شدم بیشتر سرکار بمونم...حتی نتونستم برم آمپولت رو هم بگیرم! از جیمینی هیونگ خواهش کردم تا بره و اون رو بگیره.
روی صندلی کنار تخت نشست و دست بومسوک رو توی دستهاش گرفت.
- جیمین هیونگ هم اون پسر گلفروش رو دیده بود...حتی به چشمهاشم نگاه کرده بود...میگفت خیلی مهربون رو زیبا بوده.
به آرومی شستش رو روی دست مرد میکشید.
- گفت چشمهاش قهوه ای بودن و باعث شدن دلش برای یونگی هیونگ تنگ بشه...آخه میدونی که! برات تعریف کردم...یونگی هیونگ رفته سربازی! نمیدونم چرا اما زودتر داوطلب شده و رفته...میگه اینجوری بعدش راحت تر میتونه کار کنه و پول جمع کنه تا برای آینده اش راحت باشه! جیمینی هیونگ تو نبودش خیلی دلتنگ میشه و غصه میخوره...بنظرم این خیلی بی رحمانه اس که دوست پسرت ، کسی که عاشقته ، رو تنها بزاری و بری!
هیونگنیم میگه یونگی هیونگ خیلی بی رحم و خودخواهه اما بنظرم این بی رحمی رو برای خود جیمین انجام میده! میخواد تو آینده باهم راحت تر باشن.بوسه ای بروی دست پدربزرگ پیرش گذاشت.
- قول میدم فردا دیگه حتما برم و صورت اون گلفروش رو ببینم...بعد میام و ازش برات تعریف میکنم !
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره