6.

759 210 24
                                    

- امروزم...

بغض توی گلوش اونقدر بزرگ بود که اجازه ی حرف زدن بهش نده ، حتی به سختی نفس میکشید. حاضر بود شرط ببنده که بغض توی گلوش درست به اندازه ی یک توپ تنیس بزرگه.

چشمهاش رو بست و تمام تلاشش رو کرد تا مثل بچگی هاش که بزور قرصهای ویتامینش رو قورت میداد ، بغضش رو هم قورت بده.

- امروزم ندیدمش...

چونه ی لرزونش ، قلب پیر و مهربون مرد رو لرزوند.

- امروزم بهم گفتن دیگه نمیاد...گفتن اصلا از سئول رفته.

چشمهاش مثل رودخونه ی هان پر از آب بودن...شاید اگر گربه میکرد از اشکهاش سیل راه میوفتاد و کل آسایشگاه رو آب برمیداشت.

- باورم نمیشه...من احمق کله پوک اونقدر ترسو بودم که...آیش

مشتش رو به پیشونیش کوبید و اشکش ریخت.

- من حتی نتونستم چشمهاش رو ببینم!!

His Eyes.Where stories live. Discover now