- امروزم...
بغض توی گلوش اونقدر بزرگ بود که اجازه ی حرف زدن بهش نده ، حتی به سختی نفس میکشید. حاضر بود شرط ببنده که بغض توی گلوش درست به اندازه ی یک توپ تنیس بزرگه.
چشمهاش رو بست و تمام تلاشش رو کرد تا مثل بچگی هاش که بزور قرصهای ویتامینش رو قورت میداد ، بغضش رو هم قورت بده.
- امروزم ندیدمش...
چونه ی لرزونش ، قلب پیر و مهربون مرد رو لرزوند.
- امروزم بهم گفتن دیگه نمیاد...گفتن اصلا از سئول رفته.
چشمهاش مثل رودخونه ی هان پر از آب بودن...شاید اگر گربه میکرد از اشکهاش سیل راه میوفتاد و کل آسایشگاه رو آب برمیداشت.
- باورم نمیشه...من احمق کله پوک اونقدر ترسو بودم که...آیش
مشتش رو به پیشونیش کوبید و اشکش ریخت.
- من حتی نتونستم چشمهاش رو ببینم!!
YOU ARE READING
His Eyes.
Fanfiction- راستی...امروز یه دست فروش دیدم نزدیک داروخونه! گل میفروخت...میخواستم برات نرگس بخرم اما اون فقط نرگس زرد داشت...گفت فردا حتما برام یک بسته نگه میداره! کاپل : ویکوک ژانر : رمنس ، انگست ، روزمره