سلام.
به قصه من خوش اومدین.قصد نوشتن این بوک رو نداشتم، فقط احساس کردم که به نوشتن احتیاج دارم.
چون هیچ چیزی تو این دنیای عجیب به اندازه نوشتن قلبم و ذهنم رو آروم نمیکنه.من، تو و همه ماها تو زندگیمون روزایی رو گذروندیم و لحظه هایی رو تجربه کردیم که شباش، آسمون برامون تیره و تار بوده.
ما به قوی بودن احتیاج داریم.هری و زین قصه من با تموم درد ها و تجربه هایی که گذروندن یاد می گیرند که قوی باشند و یادشون نره که زندگی همین لحظه های کوچیک و بزرگه.
همین لحظه هایی که لا به لای طلوع خورشید و تیک تاک ساعت دیواری اتاق گم شده.
هری و زین قصه من میخوان یاد بگیرند که درست زندگی کنند و وقتی می خوابند جای کابوس های تیره، نور ماه از بین پلک هاشون جاری بشه.
برای اینکه یکم بیشتر با قصه آشنا بشید شخصیت های اصلی رو بهتون معرفی میکنم.
زین مالیک
بیست و هفت ساله
صاحب یه کافه پر از رنگ های گرم
عاشق پنج شنبه هاهری استایلز
بیست و شش ساله
پر از شک و تردید
ولی با قلبی که برای بارون میتپه
الیور کلارک
بیست و شش ساله
گم شده تو واقعیت ها و خیالاتفقط اینکه...
تایم عاپ کردنم منظم نیست و نمیتونم زمان دقیقی و براش انتخاب کنم.
و از همین الان ممنونم از اینکه همراهی می کنید.من راوی این قصه هستم.
به استرانگ خوش اومدین🧡|یآس
YOU ARE READING
Strong. |zarry|
Fanfictionبه من نگاه کن. به چشمام خیره شو. دوست دارم. هیچ وقت فراموشش نکن. دوست دارم.