بنفش مثل دنیای تو

248 67 88
                                    


"غمت دیگه غم نبود، غمت پاییز بود "

دو تا لیوان نسکافه رو روی میز قرار داد و خودش به پشت کانتر رفت و دو تا پسر رو تنها گذاشت تا بعد از مدت ها بتونند خلوت کنند و حرف های نگفته بزنند.

آسمون ابری بود و ابر ها سیاه.
سوز سردی می اومد و با اینکه زین دست هاش رو در هم قفل کرده بود، هم چنان سرد و یخ زده بودند.

با صدای نرمش گفت
~از چی می ترسی زین؟ از کلمه ها؟ کلمه ها که همیشه نجات دهنده تو بودند!

پسر سرش رو به دو طرف تکون داد.
_نمی ترسم لویی...

پسر پوزخند زد.
~دروغ میگی! اگه نمی ترسیدی که حرف می زدی!
اگه نمی ترسیدی که عقب نمی کشیدی و از گذشته و آدم هاش فرار نمی کردی! زین تو مسئولیت پذیر نبودی، قبول نکردی گذشته رو، نپذیرفتی خودت رو، خاطراتت رو، احساساتت رو...

نسکافه رو به روشون سرد شده بود.
مثل قلب زین که همیشه با یادآوری گذشته یخ می زد.
_لویی نمیخوام راجع بهش حرف بزنم... لطفا...

لویی کمی به سمتش خم شد تا صداش بلند نشه و بقیه افرادی که تو کافه بودند رو اذیت نکنه.
با لحن محکمی گفت
~نمیخوای؟ بسه زین! به خدا بسه! برو تو آیینه و به چهره خودت خیره شو و از خودت خجالت بکش! از من نه ،از رایان نه، از هیچکس نه! ولی از خودت و قلبت خجالت بکش!

زین بهش خیره شده بود.
ساکت و مغموم.
حس می کرد جوشش اشک رو پشت پلک هاش می تونه احساس کنه.

صدای لویی پر از بغض بود.
گذشته های دور با آدم ها چی کار می کنه؟
کی می تونه از گذشته فرار کنه؟
~زین من از اون جا بلند شدم و اومدم اینجا تا یه بار برای همیشه با هم حرف بزنیم و تموم کنیم این دفتر پوسیده رو...

اما آیا واقعا اون دفتر برای لویی یه دفتر پوسیده بود؟

زین خندید.
_گاهی حس میکنم دروغ میگی لو.
حس میکنم میخوای از گذشته حرف بزنیم نه به خاطر اینکه تمومش کنیم، به خاطر اینکه دلت تنگ شده واسه گذشته.
تو چشمام نگاه کن و بهم بگو.
عاشقش بودی؟

چشم های پسر آبی بود.
آبی و صادق.
~عاشق کی؟

چشم های زین اما خاکی بود.
خاکی و پرسش گر.
_رایان!

نسکافه ها یخ کرده بودند و زین سرمای دست هاش رو فراموش کرده بود.
~عاشقش بودیم!

عاشقش بودند.
عشق که هرگز نمی میره مگه نه؟
حتی اگه معشوقی وجود نداشته باشه.
حتی اگه آغوشی نباشه.
حتی اگه چشمی نباشه که جان و جهانت باشه.
حتی اگه...
حتی اگه رایانی نباشه...
الیوری نباشه...

| گذشته |

کلاه مشکیش رو از سرش کشید و چشماش رو براش چپ کرد.
~گرمت نمیشه واقعا با این کلاه؟
پسر خندید و رو چمن ها دراز کشید.

Strong. |zarry|Kde žijí příběhy. Začni objevovat