" تولدت مبارک شرقی زیبا "شاید صبح تولد هر آدمی، حس و حال عجیب و متفاوتی براش داشته باشه.
شاید همون صبحی باشه که پرنده ها آواز می خونند و آفتاب با درخشان ترین حالت ممکن به چمن ها جون میده.اما روز تولد زین هیچوقت اینجوری نبوده.
وقتی نوجوون بود، همچین روزی رو کنار خانوادش جشن می گرفت و تریشا براش کیک شکلاتی درست می کرد.هر چی بزرگ تر شد و دغدغه هاش بیشتر شدن، ترجیح می داد تولدش رو کنار لیام و نایل بگذرونه.
نه اینکه تولدش رو دوست نداشته باشه..
فقط گاهی اوقات اینقدر تو روزمرگی ها غرق می شده که دیگه زمانی برای فوت کردن شمع روی کیک نداشته.آسمون صبح آفتابی نبود و جوری نبود که بشه از گرمای آفتاب و درخشش اون لذت برد.
برعکس بارونی بود و تیره تر و گرفته تر از همیشه.
اما این چیزی نبود که زین رو ناراحت کنه.
انگار حتی آسمون هم می دونسته که زین عاشق بارونه!و چی بهتر از اینکه صبح تولدت رو بین ملافه ها و کتاب ها و هوای بارونی جشن بگیری؟
ملافه رو بیشتر دور خودش پیچوند و کتاب رو محکم تر گرفت.
قطره های بارون به پنجره می خورد و طنينش تو وجود پسر مو مشکی می پیچید.از صبح یه نفر هم بهش تبریک نگفته بود.
زین بهشون حق می داد.
این مدت اینقدر درگیر سلامتی زین و رفتن الیور بودن که دیگه زمانی برای یادآوری تولد نمی موند.
الیور...
اگه بود تولد زین رو چه جوری تبریک می گفت؟پسر مو مشکی به سرعت از روی تخت بلند شد و ملافه ها رو به گوشه اتاق پرتاب کرد.
جلوی آیینه ایستاد.
انگشت اشاره اش رو به سمت خودش گرفت و با صدای بلندی رو به خودش گفت :
+امروز نه! امروز فقط و فقط به خودت فکر می کنی! امروز کسی به اسم الیور تو زندگی تو وجود نداشته! امروز فقط زین بوده و زین...با صدای در از جلو آیینه کنار رفت و پیرهن سرمه ای رنگش رو پوشید.
نایل با یه سینی وارد اتاق شد.
لبخند بزرگی روی صورتش بود و چشماش برق می زد.
با همون لبخند سینی رو روی میز گذاشت.
با لحن شادی رو به زین گفت :
~ببین چی واست درست کردم، پنکیک شکلاتی و یه لیوان شیر کاکائو!زین لبخند ملایمی زد و از پسر چشم آبی تشکر کرد.
بوی پنکیکِ تازه تو اتاق پیچیده بود.
نایل روی تخت نشست و با لحن کنجکاوی گفت
~خیلی وقته با هم حرف نزدیم، نمیخوای بگی چه خبره؟زین آروم خندید و رو به روی پسر رو صندلی نشست.
+سوالت و بپرس جوجه
نایل انگشتاش رو در هم گره زد.
~خب تو و هری؟!زین قیافه جدی تری به خودش گرفت.
+من با هری بخاطر السا وقت میگذرونم، یه چند باری با هم رفتیم پیاده روی و رستوران و منم چند بار رفتم خونشون تا با السا فیلم تماشا کنیم، همین.
CZYTASZ
Strong. |zarry|
Fanfictionبه من نگاه کن. به چشمام خیره شو. دوست دارم. هیچ وقت فراموشش نکن. دوست دارم.