"حکایت باران بی امان است این گونه که من دوستت می دارم..."
نایل روی کاناپه لیمویی رنگ کافه نشسته بود و با هیجان به تلویزیون رو به روش نگاه می کرد.
بازی دو تا از تیم های معروف بود و طرفدار های زیادی تو کافه جمع شده بودند.
همه به صفحه بزرگ رو به روشون نگاه می کردند و هر چند دقیقه یک بار فریاد هیجان زده ای می کشیدند.خیابون استرند خلوت تر بود و در عوض کافه های خیابون پر از آدم هایی بودند که با بهترین دوستشون، یا به تنهایی و شاید هم با عشقشون بازی رو تماشا می کردند.
میز های کافه وایلت پر از پاپ کورن ها و نسکافه های نصف شده بود.
آخر شب بود و گارسون ها هم به جمعیت توی کافه ملحق شده بودند و برای یه شب وانمود می کردند که مثل بقیه برای خوش گذرونی اونجا هستند.نایل آخرین پاپ کورن توی ظرف رو توی دهنش گذاشت و همزمان به خاطر حرکت خطرناک بازیکن تیم رقیب فریاد خشنی سر داد.
کنارش رو نگاه کرد تا با زین در مورد اتفاقات بازی حرف بزنه اما تنها چیزی که دید جای خالی زین روی صندلی چوبی بود.
لبخند شیطونی روی لب هاش جا گرفت و ناخودآگاه نگاهش به سمت پله های گوشه کافه کشیده شد.
جایی که به اتاق زین می رسید...زین روی تخت نشسته بود و چشمای روشن و آفتابی اش رو به چشمای سبز پسر رو به روش گره زده بود.
صدای فریاد هایی که از پایین می اومد رو به خوبی می شنید اما تموم قلبش متوجه اون فرفری های زیبا بود.الیور پاهاش رو جمع کرد و خودش رو به گوشه ای ترین قسمت تخت رسوند.
سرش رو روی زانو هاش گذاشت و با آرامشی که توی چشماش و لحن صداش موج می زد گفت
_اینجا بیشتر از کافه پایین بهم آرامش میده، اینجا پر از نوره، پر از...زین حرفش رو قطع کرد و ادامه داد
+پر از آوازِ رویاهای شیرینهالیور با ابرو های بالا رفته نگاهش کرد و صدای خنده های زیباش روح زین رو تسخیر کرد.
_چقدر شاعرانه حرف میزنی!زین خودش رو به پسر نزدیک تر کرد و دستش رو، روی رون پاهاش قرار داد.
+بهم نمیاد؟الیور با چشم هایی که اثرات خنده به خوبی در اون مشخص بود زمزمه کرد
_بیشتر از چیزی که فکر کنی بهت میاد!زین لبخندش رو پنهان نکرد و این بار دستش رو، به آرومی پشت دست پسر کشید.
لرز عجیبی به تن پسرک افتاد.
کی قبل از زین اینجوری نوازشش کرده بود؟چای سرد شده اش رو برداشت و مزه کرد.
زین چنگالش رو تو کیک هویج فرو کرد و تکه ای از اون رو مقابل لب های پسر گرفت.الیور خندید و لب هاش رو از هم باز کرد.
چنگال پر از کیک وارد دهنش شد و پسر فقط تکه ای از اون رو خورد.
زین با تعجب پرسید
+چرا کامل نخوردیش؟
YOU ARE READING
Strong. |zarry|
Fanfictionبه من نگاه کن. به چشمام خیره شو. دوست دارم. هیچ وقت فراموشش نکن. دوست دارم.