بی رنگ مثل پایان فصل من و تو

527 99 155
                                    

"یه شب ماه میاد..."

لیام با ناراحتی محیط کافه رو قدم می زد و با کلافگی موهاش رو بهم می ریخت.
نایل دونات ها رو روی کانتر گذاشت و به سمت لیام رفت.
دستش و روی بازوی پسر گذاشت و اون و به پشت کانتر برد.
صداش دلداری دهنده بود
~لیام با حرص خوردن چیزی درست نمیشه باید سعی کنیم بهش کمک کنیم!

لیام نفسش رو با خستگی بیرون داد و به الیوری که گوشه کافه نشسته بود نگاه کرد.
رو به نایل زمزمه کرد
~کاش شان زودتر این ماجرا رو برام تعریف می کرد!

نایل به الیور نگاه کرد.
سرش تو دفتر شعر آبی رنگش بود و به اطرافش توجهی نمی‌کرد.
سه هفته بود که هر پنج شنبه رو کاناپه مخصوصش تو کافه می نشست.
با هیچکس حرف نمیزد و تو سکوت شعر می خوند.

نایل براش کیک هویج و چای می برد.
چیزی نمی‌گفت اما با چشم هاش تشکر می کرد.
سه هفته بود که زین خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود.
نه با نایل حرف می زد و نه با لیام...

در و دیوار های اتاقش پر از شعر شده بود.
پنجره رو باز می کرد، باد می پیچید تو اتاقش و هر بار زیر لب با خودش میگفت "چرا تو الیور؟... چرا تو؟!"

لیام چشماش رو با خستگی بست و با لحن محکم تری گفت
~میدونی چیه نایل؟ به نظرم واقعا بسه دیگه! من میرم بالا پیش زین و این بار یقه اش رو می گیرم و با زور مجبورش می کنم با الیور حرف بزنه...

قبل از اینکه نایل بتونه اعتراضی بکنه، لیام با قدم های محکمش به سمت پله های گوشه کافه رفت.
نگاه الیور به سمت لیام کشیده شد.
ای کاش جای لیام بود و می تونست با زین حرف بزنه...

لیام پله ها رو تند تند بالا رفت و بدون در زدن وارد اتاق اون پسر مو مشکی شد.

لب پنجره نشسته بود و بوی دود سیگارش تو اتاق پیچیده بود.
لیام کنارش، لب پنجره، نشست و به چشمای خسته و گرفته اش نگاه کرد.
دستش و روی پای زین گذاشت و صداش زد
~زین.. به لیامت نگاه کن..

زین به خیابون نگاه می کرد.
به آدما...
چه قصه ای داشتند؟
دلشون پر از شوق بود یا غم؟

لیام برای بار دوم صداش زد
~زین... سه هفته شده... الیور اون پایین نشسته... چیزی نمیگه و فقط شعر میخونه... خستگی و تو چشماش می بینم اما دم نمیزنه...

زین چشمای پر از حرفش رو به نگاه لیام سپرد.
+نمیخوام ببینمش!

لیام برای آخرین بار تلاش کرد.
~میدونم سخته... ولی هر قصه ای باید یه پایانی داشته باشه! نمیتونی رهاش کنی و ازش بخوای که خودش تنهایی ادامه اش رو بره...

زین به دختری که اون پایین، تو خیابون قدم می زد، خیره شد.
اون دختر هم یه قصه ای داشت؟
چرا قصه های ادما این قدر فرق می کرد؟
چرا زین نمیتونه با الیورش باشه؟ فارغ از همه چی و همه آدمای دنیا؟
چرا الیور میخواد بره؟

Strong. |zarry|Where stories live. Discover now