°آغاز فصل دوم"الیور بودن خیلی سخته"
~بهم بگو...
بهم بگو چند شب باید بگذره تا فراموش کنی؟
تا یادت بره که چه روزایی رو گذروندی!بهم بگو...
بهم بگو چند تا پنجشنبه باید بگذره تا دوباره از نو بخندی؟
بهم بگو چند تا بارون و باید ببینی تا دوباره یاد اون نیوفتی؟چند تا کیک هویج باید بپزی تا یادت بره که اون رفته؟
زین...
بهم بگو!لیام با گفتن آخرین جمله، لیوان نسکافه رو جلوی زین گذاشت.
زین ساکت بود و بی حرف به تماشای کافه نشسته بود.
لرز عجیبی داشت.
بدنش هم داغ بود و هم سرد.پارادوکس عجیبی به وجودش رخنه کرده بود.
یه ماه گذشته بود...
یه ماه از رفتن اون پسر گذشته بود.یه ماهی که زین زنده بود،نفس می کشید، کار می کرد...
ولی دیگه هیچ وقت کیک هویج نمی پخت!
دیگه هیچ وقت به اون دیواری که شال گردن نارنجی الیور اونجا بود نزدیک نشده بود.
دیگه هیچ وقت به شعر هایی که تو کافه وایلت خونده می شد گوش نمی کرد.زین دیگه چای و لیمو دوست نداشت.
از شال گردن های رنگی متنفر بود.
از بارون می ترسید.نسکافه رو به روش خنک شده بود و زین هم چنان بدون حرف به مایع قهوه ای رنگ نگاه می کرد.
لرزش بدنش بیشتر شده بود...لیام نفسش رو با کلافگی بیرون داد و به سمت پسر چشم آبی رفت.
لباس نایل رو از پشت کشید و پسر رو از رفتن به سمت میز سمت چپ کافه بازداشت.~زین چش شده نایل؟ ما کلی تو این یه ماه روش کار کردیم و تقریبا موفق هم بودیم!
نایل با لبخند محزونی جواب داد
~امروز پنج شنبه است...
درست یه ماه از روزی که هم دیگه رو برای اولین بار بوسیدن میگذره!لیام دستش رو پشت گردنش کشید.
کافه شلوغ بود و بوی قهوه سردردش و بیشتر می کرد.
قبل از اینکه حرفی بزنه، دستای کشیده و دخترونه ای روی بازوهاش نشست.موهای فر و قهوه ای دختر صورتش رو قاب گرفته بود و لبخند مهربونش به چشم هاش درخشش می داد.
~لی...بهتره یکم تنهاش بذاری! امشب شب سختی در پیش داره.لیام دستش رو دور کمر دوست دخترش حلقه کرد.
~سخته هانا... خیلی سخته... من چند هفته ازت دور بودم و تحمل کردنش مثل یه جهنم واقعی بود.
نمیتونم حتی برای یه ثانیه خودم رو جای زین بذارم.هانا بازوهاش رو نوازش کرد.
~میفهمم عزیزم...ولی امشب ما نمی تونیم کسی باشیم که بهش کمک میکنه!
گاهی آدما تو موقعیت هایی گیر میوفتن که جز خودشون کسی قادر به کمک کردن بهشون نیست.
باید گریه کنن، باید خودشون رو خالی کنن!
لیام، زین قویه!
زین خیلی قویه!
ما می دونیم اون چه روزایی رو پشت سر گذاشته و همچنان ادامه داده... این بارم عقب نمیکشه و می جنگه..
فقط به زمان احتیاج داره...
YOU ARE READING
Strong. |zarry|
Fanfictionبه من نگاه کن. به چشمام خیره شو. دوست دارم. هیچ وقت فراموشش نکن. دوست دارم.