سلام بچه ها(":
حالتون خوبه؟؟متاسفم که بازم دیر شد، تمام این یه هفته ای که اینترنت قطع بود نتونستم چیزی بنویسم.. از بس که روزای تلخ و لعنتی ای بودن )":
بلاخره، همین الان تموم شد و من دارم آپش میکنم. امیدوارم لذت ببرید و لطفا کامنت بزارید(:
*****
part 12
-مطمئنی که نمیخوای باهات بیام؟
دستاش رو از بین دست های لیام بیرون کشید و با سر جواب داد
-پس من برمیگردم اتاق
+باشه..
به آرومی زمزمه کرد و به سمت اتاق دکتر چرخید
چند قدمی جلو رفت و بعد از اینکه ضربه ای به در زد، بدون مکث در رو باز کرد و داخل رفت
مرد جوونی که با روپوش سفید پشت میز نشسته بود سرش رو بالا گرفت و قیافه زارش رو از نظر گذروند
*آقای مالیک؟
به سر تکون دادن اکتفا کرد و روی یکی از صندلی های اتاق نشست
*فکر میکردم زود تر میاید..
طعنه زد و زین بی توجه شونه بالا انداخت
مرد نفسش رو بیرون داد و چرخی روی صندلیش زد
*درمورد بیماری مادرتون میدونید؟
بلاخره نگاه غمگینش رو به صورت مرد داد
+آره..
*چند وقته؟.. هیچ درمانی رو شروع نکردید؟
+نمیدونم چند وقته.. من فقط چند ساعته که فهمیدم
دکتر خودکار بین دستاش رو به میز زد و لبش رو جویید
*به هم نزدیک نیستید؟!
با شک پرسید.
زین پر غضب بهش نگاه کرد
+چرا همچین فکری میکنید؟
مرد مکث کرد و بعد از چند لحظه به آرومی گفت
*چون فکر میکنم اگه نزدیک بودید باید میدونستید
زین کمی بهش خیره موند و سعی کرد درست جواب بده
+اشتباه فکر میکنید. ما به هم نزدیکیم.. فقط نمیخواست به من بگه
*میدونید چرا؟
+چون وقتی متوجه شده که درمان فایده ای نداشته.. نمیخواسته ناراحتم کنه یا یه همچین چیزی
جمله آخرش رو زمزمه وار گفت و نگاهش رو از دکتر گرفت
*پس میدونید.. روراست بگم، سلولای بیمار توی تمام بدن پخش شدن و.. خیلی سریع از کار میندازنش
YOU ARE READING
Helium(ziam)
Fanfictionتو پسرِ شیرینِ من توی روز های تلخم بودی من هم مردِ روشنِ تو توی روز های تاریکت