غم انگیز ترین تغییر

1.9K 362 331
                                    


سلام بچه ها(":
حالتون خوبه؟؟

متاسفم که بازم دیر شد، تمام این یه هفته ای که اینترنت قطع بود نتونستم چیزی بنویسم.. از بس که روزای تلخ و لعنتی ای بودن )":

بلاخره، همین الان تموم شد و من دارم آپش میکنم. امیدوارم لذت ببرید و لطفا کامنت بزارید(:

*****

part 12

-مطمئنی که نمیخوای باهات بیام؟

دستاش رو از بین دست های لیام بیرون کشید و با سر جواب داد

-پس من برمیگردم اتاق

+باشه..

به آرومی زمزمه کرد و به سمت اتاق دکتر چرخید

چند قدمی جلو رفت و بعد از اینکه ضربه ای به در زد، بدون مکث در رو باز کرد و داخل رفت

مرد جوونی که با روپوش سفید پشت میز نشسته بود سرش رو بالا گرفت و قیافه زارش رو از نظر گذروند

*آقای مالیک؟

به سر تکون دادن اکتفا کرد و روی یکی از صندلی های اتاق نشست

*فکر میکردم زود تر میاید..

طعنه زد و زین بی توجه شونه بالا انداخت

مرد نفسش رو بیرون داد و چرخی روی صندلیش زد

*درمورد بیماری مادرتون میدونید؟

بلاخره نگاه غمگینش رو به صورت مرد داد

+آره..

*چند وقته؟.. هیچ درمانی رو شروع نکردید؟

+نمیدونم چند وقته.. من فقط چند ساعته که فهمیدم

دکتر خودکار بین دستاش رو به میز زد و لبش رو جویید

*به هم نزدیک نیستید؟!

با شک پرسید.

زین پر غضب بهش نگاه کرد

+چرا همچین فکری میکنید؟

مرد مکث کرد و بعد از چند لحظه به آرومی گفت

*چون فکر میکنم اگه نزدیک بودید باید میدونستید

زین کمی بهش خیره موند و سعی کرد درست جواب بده

+اشتباه فکر میکنید. ما به هم نزدیکیم.. فقط نمیخواست به من بگه

*میدونید چرا؟

+چون وقتی متوجه شده که درمان فایده ای نداشته.. نمیخواسته ناراحتم کنه یا یه همچین چیزی

جمله آخرش رو زمزمه وار گفت و نگاهش رو از دکتر گرفت

*پس میدونید.. روراست بگم، سلولای بیمار توی تمام بدن پخش شدن و.. خیلی سریع از کار میندازنش

Helium(ziam)Where stories live. Discover now