یک سال پیش، تقریبا همین روزا هلیوم شروع شد و حالا، توی تولد یک سالگیش به پایان میرسه. دوستش دارم*-*
بابت بدقولیهای مکرر و دیر شدنش عذر میخوام اما فکر کنم ارزشش رو داشت(':
*****
Part 34 / last part
*خدای من.. زین من واقعا متاسفم. باورم نمیشه.. اصلا یادم نبود.
زین سرش رو به زانوش تکیه داد و لبخند زد.
+اشکالی نداره فلورا.
به آرومی گفت اما فلورا بیتوجه بهش ادامه داد.
*لوک سرما خورده بود و من کلی کار توی مطب داشتم.. اون پروژه لعنتی دانشگاه هم به کلی ذهنم رو مشغول کرده بود و.. خدایا نباید بهونه بیارم. اصلا الان میام اونجا باشه؟
زین ابروهاش رو بالا برد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
+الان؟ نه نه لطفا
*چرا؟ چیزی شده؟
+ترجیح میدم تنها باشم فلورا.. امروز عصر یا فردا خودم بهت سر میزنم.
فلورا چند ثانیهای ساکت موند و کمی بعد با ناراحتی گفت
+باشه.. لطفا ناراحت نباش..
زین لبخند زد و پشت سرش رو خاروند.
+نیستم
دروغ گفت.
فلورا نفس عمیقی کشید.*پس.. میبینمت.
+باشه.. فعلا.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی تخت انداخت. دستش رو از دور زانوهاش برداشت و پاهاش رو دراز کرد. به گوشهای خیره شد و کنار لبش رو از داخل جویید.
+ازت بدم میاد زین
نفس مقطعش رو بیرون فرستاد.
+احمق لعنتی
دستش رو با حرص گوشه چشمش کشید و سرش رو به دیوار تکیه داد.
نمیدونست چه احساسی داره.. دیگه مثل قبل خودش رو قبول نداشت.*****
همینطور که پشت در منتظر بود، پاش رو روی زمین میکوبید و گوشه ناخنش رو میجویید.
در که باز شد دستش رو پایین انداخت و سرش رو بالا آورد.*رفتن؟
در جواب سر تکون داد و به محض داخل شدن، خودش رو توی بغل نایل انداخت.
نایل ابروهاش رو بالا انداخت و دستش رو پشت کمرش کشید.*چیه؟
لیام سرش رو توی گودی بین شونه و سر نایل جا داد و نتونست به زین و بغل کردنش فکر نکنه.
-بهش گفتم
به آرومی جواب داد.
*به زین؟!
VOUS LISEZ
Helium(ziam)
Fanfictionتو پسرِ شیرینِ من توی روز های تلخم بودی من هم مردِ روشنِ تو توی روز های تاریکت