عزیزِ دل

1.7K 363 415
                                    

ببینید کی باز ساعت سه شب اینجاست که عاپ کنه*-*
حالتون خوبه بچه ها؟(":

حقیقتا نصف شبی یه جور عجیبی عاشق این پارت شدم((": انگار همه چیز داره، دقیقا همه چیزایی که هلیوم رو تشکیل دادن.
شایدم البته به خاطر اینه که دیوونه شدم آخر شبی'-'

انی وی، فعلا که خیلی دوستش دارم. امیدوارم شما هم خیلی دوستش داشته باشید.

*****

Part 19

ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و نگاهی به ساعتش که ده و بیست دقیقه رو نشون میداد انداخت. مطمئن بود مادرش این ساعت نمیخوابه. در داشبرد ماشین رو باز کرد و امیدوارانه دنبال کلید خونه گشت. اونقدر سراغش نیومده بود که به ته داشبرد رسیده بود. دستش رو توی حلقه سرکلید برد و از ماشین پیاده شد. از در ورودی ساختمون وارد شد و چند دقیقه بعد، رو به روی خونه بود.

کلیدش رو توی قفل در پیچوند و وارد خونه شد. نگاهی به اطرافش انداخت اما کسی رو ندید. میتونست صدایی از سمت آشپزخونه بشنوه پس به طرفش رفت.

-مامان

لیام گفت و زنی که پشت سینک ظرفشویی ایستاده بود شوکه به سمتش برگشت.

*لیام.. چه جوری اومدی داخل؟

-کلید داشتم.

کارن با نگاهش دنبالش کرد که روی صندلی رها شده وسط آشپزخونه می‌نشست. ابروش رو بالا انداخت و با شک پرسید

*چیزی شده؟

لیام شونه هاش رو بالا برد و سر تکون داد

-نه.. حتما باید چیزی شده باشه؟

کارن با حوله ای که گوشه دیوار آویزون بود دست هاش رو خشک کرد و سراغ وسایل پخش شده روی اپن رفت

*تو اینقدر نیومدی که حالا فکر میکنم لابد اتفاقی افتاده.

لیام سرش رو پایین انداخت و کمی با انگشت هاش ور رفت

-متاسفم..

کارن به سمتش برگشت و لبخندی زد

*اشکالی نداره.. چیزی میخوری؟

لیام سرش رو بالا آورد و سر تکون داد. کارن به چشم های خیس و قرمزش اخم کرد و بهش نزدیک شد.

*چی شد؟

کارن پرسید و بهش نگاه کرد که چه طور لب هاش رو روی هم فشار میداد. موقع گریه کردن، معمولا شبیه یه بادکنک قرمز رنگ میشد.. اونقدر که تلاش میکرد جلوی اشک هاش رو بگیره. حداقل، جلوی کارن که اینطور بود.

سرش رو توی بغلش گرفت و دوباره پرسید

*چی شده بچه؟

-هیچی.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now