گاهی اتفاقات زندگی اونقدر غیرقابل باورن که فقط میشه درون داستان ها راجبه شون حرف زد .
مثلا چه کسی باورش میشه بال زدن یک پروانه در یک سمت کره زمین باعث بوجود اومدن طوفانی در سمت دیگرش میشه ؟ یا چه کسی داستان پروانه ای رو باور میکنه که همیشه کنار بکهیون پرواز میکرده و سعی میکرده با تکون دادن اون بال های کوچیکش تنهایی های بکهیون داستانمون رو پر کنه ؟
بکهیون ؛ بگفته ی خودش دلیل بودنش شاد کردن بقیه س و بنظر تو این کار موفق بوده . حتی بیشتر از تصورش . اون نه تنها قادره انسان ها رو شاد کنه بلکه قادره پروانه ها رو هم به بال بال زدن وادار کنه . پروانه ی داستان ما جزو یکی از اون پروانه هاست، بدون هیچ ویژگی خاصی . همه ی کاری که میتونه انجام بده اینه که وقتی بکهیونو میبینه همه ی قدرتشو به سمت بال های نحیفش سرازیر بکنه تا بتونه بره رو شونه ی زیباترین موجود جهان و به بکهیون این حسو بده که اون تنها نیست و پروانه تا آخر دنیا هم که شده پشت سر بکهیون پرواز میکنه و اجازه نمیده که تنها باشه .
همه چیز خوبه تا اینکه زمستون فرا میرسه؛ فصل مرگ پروانه ها . کسی نمیدونه اونهمه پروانه ی زیبا وقتی سرما میاد ناگهان به کجا میرن شاید بدنبال یه جای گرمتر ولی پروانه ی بکهیون هیچ جایی جز شونه های بکهیون برای موندن نداره و این زنده موندن توی زمستونو براش سخت تر میکنه .
پروانه با ناامیدی بسمت پنجره ی آپارتمان بزرگ بکهیون به راه میفته . خودش رو بسختی به شیشه ی بی تفاوت پنجره ی بکهیون میکوبه . چرا اینکارو میکنه ؟! نمیدونم شاید چون یک پروانه س و پروانه ها هیپوقت نا امید نمیشن . حتی اگه یکی از بالهاشون رو بکنی اونها با بال دیگشون سعی میکنن که پرواز کنن. یک امید احمقانه . ولی نه ؛ صبر کن! آروم آروم شیشه ی پنجره خودش رو کنار میکشه و پروانه با تعجب به بکهیونی که داره بنرمی نگاهش میکنه خیره میشه .
: وسط زمستون اینجا چیکار میکنی ؟ مگه نباید الان سمت گرم دنیا مشغول بازی با گل ها باشی ؟!
بکهیون با صدایی که شبیه شکلات ذوب شدس این جملات رو ادا میکنه و بعدش با لبخند کنار میره تا پروانه وارد اتاقش بشه . ولی پروانه خیره نگاهش میکنه،نمیدونه چیکار کنه . این اولین باره که بکهیون متوجهش شده و اولین باره که اون جفت چشمهای زیبا فقط متعلق به خود خودش هستن حتی اگه زمان کوتاهی باشه . میخواست بگه گل ها زیبان ولی تو زیباتری، گرمای آفتاب لذت بخشه ولی تو گرمتری، زمستون من رو میکشه ولی این بهتره ! میخواست همه ی اینهارو به بکهیون بگه و خیلی چیزهای دیگه ولی پروانه ها که حرف نمیزنن ! اونها فقط بال میزنن .
بکهیون تصور میکنه که پروانه مرده برای همین خم میشه و اونو به آرومی برمیداره تا بزارتش روی میز کنار تختش . در همین حین تلفن خونه زنگ میخوره و بکهیون نگاهش رو از پروانه بسمت خارج اتاق برمیگردونه.
: بکهیونا امروز هممون خیلی سخت تمرین کردیم . قراره امشب شیومین هیونگ هممون رو نوشیدنی مهمون کنه .تو هم حتما بیا.مثل همیشه رستوران بیول.
چانیول سریعا خبرمهمونی امشب رو داد و بدون اینکه اجازه ی فکرکردن به بکهیون بده تماس رو قطع کرد.
بکهیون پوفی کرد و تلفن رو سرجای قبلیش قرار داد.
بسمت آشپزخونه رفت تا کمی آب بخوره ولی یادش اومد پنجره ی اتاقش باز مونده . مسیر رو بسمت اتاق خواب کج کرد و زمانی که در اتاق بازشد صدای باز شدن در مثل کلید پلی داستان زندگیش توجه آدمی که روی تختش با زانوهای بغل کرده نشسته بود رو بخودش جلب کرد . یه آدم که با نگاه دقیقتر میشد فهمید یک دختره روی تختش بدون هیچ لباسی نشسته بود ...
YOU ARE READING
Butterfly Effect 🦋
Random[ کامل شده ] " سخته..." " فقط سه بار به آسمون نگاه کن .همه چیز درست میشه" ژانر : رومنس ، انگست سبک : سورئال خلاصه : بکهیون ، بگفته ی خودش دلیل بودنش شاد کردن بقیه س و اری ... خب اون شخص خاصی نیست فقط یه پروانه س