بهار و تابستون هم گذشتن و فصل پاییز رسید .
اری به همه ی این تغییرات عادت کرده بود . خب حداقل بکهیون پیشش بود و این براش کافی بود .اری آشپزی یاد گرفته بود . اینروزا اون برای بکهیون غذا میپخت .
شب که میشد بکهیون هیچی از روزش رو برای اری تعریف نمیکرد . میخوابید شاید خسته بود . برای همین اری میرفت کنار تخت بکهیون و موهاش رو نوازش میکرد .
آره بکهیون دیگه اون رو نمیدید . نمیدید که چطور موهاشو نوازش میکنه نمیدید که چطور منتظرش میشه . فقط بهش لبخند میزد . اینبار اون بود که دیگه حرف نمیزد .و بازم اری این حرفو تو سرش تکرار کرد :
نکنه بکهیون یه پروانه ی جدید پیدا کرده ؟و بالاخره اون شب رسید . شبی که بکهیون خونه نیومد . آخرین روز پاییز بود
اری از خونه بیرون رفت . بعد از گذشت ۳۶۴ روز دوباره وارد جهان بیرون شد . جاییکه واقعیت ها در سیاهی شب کمینکرده بودن
به خیابون ها نگاه میکرد که چطور با برف پوشیده شدن و درختایی که فقط کلاغ ها براشون مونده بودن . اری از شدت شباهت خودش به کلاغ ها تعجب کرد .
میتونست سردی زمین رو از کف پاهاش عمیقا حس کنه . یاد حرف بکهیون افتاد ، پاهای اون الان باید گل های رنگی رنگی رو لمس میکردن ولی بجاش سردی سنگ های خیابون رو حس میکرد .و بالاخره سوسوی نوری اون رو از تاریکی به سمت خودش کشید . بکهیون بود . معلومه که اون بود !
گرمای عمیقی وجود اری رو پر کرد به سمت نور ، به سمت بکهیونیش ، میرفت .
نزدیک و نزدیک تر شد ولی ناگهان درست مثل اینکه کسی منجمدش کرده باشه سرجاش موند .یکی زیر برف درست کنار بکهیون بود . بکهیون داشت بهش لبخند میزد .
پروانه بود ؟ نه . یه دختر بود ، یه آدم .
یادش افتاد . آره درسته . بکهیونم یه آدم بود و آدم ها به آدم هایی مثل خودشون نیاز دارن . چرا اینو فراموش کرده بود ؟
اری یه پروانه بود و پروانه ها فقط موقعی که گل ها باز میشن سراغ آدمها میان .
ولی اری داستان ما توی زمستون بدنبال یه آدم اومده بود .
چرا هیچوقت اینهارو نفهمید ؟بکهیون خم شد و لبهاش رو روی لبهای دختر گذاشت . صدای بوسه شون مثل آخرین نت یک آهنگ بود .
برگشت تا دوباره به خونه ی بکهیون برگرده . جای دیگه ای نداشت . تنها تو اون خونه میتونست چشماش رو رو به واقعیات ببنده .
خونه ی بکهیون کجاست ؟ یادش نیومد .توی سرما مسیرش رو ادامه میداد.
تقریبا دیگه پاهاش رو حس نمیکرد .
لالایی امشبش صدای طوفان بود که خودش رو به درخت ها میکوبید .
روی زمین نشست . با خودش گفت بکهیون بازم اون رو پیدا میکنه .صبح روز بعد اولین روز زمستان بود . همون روزیکه اری برای اولین بار بکهیون رو دید .
خبری از صداهای وحشتناک دیشب نبود . همه جا ساکت بود و تمام شهر زیر سفیدی برف گم شده بودن .: بکهیونا ... بیا اینجا ببین چی پیدا کردم .
بکهیون با صدای دختری که کنار پنجره ی اتاقش نشسته بود به سمتش رفت .: اینو ببین ! بیرون پنجره اتاقت بوده . یه پروانه س . بیچاره مرده . آخه اینموقع سال اینجا چیکار میکنه؟
بکهیون پروانه رو بین دستهاش میگیره.
پروانه هیچ حرکتی نمیکنه . بنظر یخ زده .
بکهیون صورتش رو نزدیک تر میاره و به پروانه خیره میشه . یک صدای ضعیفی به گوشش میرسه ." میدونستم که میای " 🦋
YOU ARE READING
Butterfly Effect 🦋
Random[ کامل شده ] " سخته..." " فقط سه بار به آسمون نگاه کن .همه چیز درست میشه" ژانر : رومنس ، انگست سبک : سورئال خلاصه : بکهیون ، بگفته ی خودش دلیل بودنش شاد کردن بقیه س و اری ... خب اون شخص خاصی نیست فقط یه پروانه س