❄Hibernation❄

58 17 2
                                    

الان یک هفته ای میشد که اری خونه ی بکهیون بود . عجیب بود که بکهیون به پلیس زنگ نزده و حتی نخواسته بود که اون بره . با اینکه واژه ها چیزی نبودن که بتونن باهاش افکارشون رو انتقال بدن ولی اونها خیلی باهم حرف میزدن . بکهیون از کل روزش تعریف میکرد راجبه فناش میگفت و اری به همه ی حرف هاش گوش میداد .

شب که میشد بکهیون دیگه سوسیس آماده رو توی ماکرویو نمیذاشت که بعد بخوردش . غذاهای خوب میخرید . میخواست طعم همه ی غذاهای خوشمزه رو به اری بچشونه . لبخندش رو دوست داشت . نمیدونست کیه مهم هم نبود . همینطوریشم حس می کرد اون رو شناخته .

اری مثل یه پاپی کوچولو از صبح می رفت باغچه حیاط خونه ی بکهیون و شب وقتی صدای باز شدن در میومد با بکهیون برمیگشتن خونه . بکهیون وقتی نگاهش به اون میفتاد لبخندی روی لب هاش شکل میگرفت .
" بیا بریم خونه "
این جمله ای بود که اری عادت داشت هرروز موقع عصر وقتی بکهیون برمیگرده ازش بشنوه .

همه چیز خوب بود و زمستان به پایان رسید.
بهار؛ فصلی که دوباره تمام پروانه های زیبا و پرنده های خوش رنگ از سفر برمیگردن ‌.
اری نگران بود . چون پروانه ی خاصی نبود‌.نه رنگ خاصی داشت نه استعداد خاصی ، حتی حرف زدن هم بلد نبود . فقط بلد بود لبخند بزنه و لباس بپوشه که اونارم از بکهیون یاد گرفته بود .

همه ی کارهای بکهیونو تقلید می کرد .
وقتی موقع خوردن جاجانگمیون بکهیون ملچ مولوچ می کرد اونم شروع میکرد به ملچ مولوچ کردن . بکهیون چابستیکشو وسط رشته های نودل میکوبید و بعد با تن صدای نسبتا بالایی میگفت : یاا ! چرا داری ادامو درمیاری ؟
اری هم مثل بکهیون ابروهاشو درهم می کشید و باحالت بامزه ای دوباره نحوه ی حرکت دادن چابستیکشو تقلید می کرد .
بکهیون بعد دیدنش دیگه نمیتونست زیاد جلوی خودشو بگیره و میخندید .
بکهیون همیشه میخندید برای همین اری فقط خندیدن رو یاد گرفته بود . اصلا نمیدونست گریه چیه.

چند روزی از بهار گذشته بود.
زمین پر شده بود از شکوفه های گیلاس . اری با اینکه خوشحال بود ولی ته دلش یکی بهش میگفت که شادیهاش مثل همین شکوفه هان . زیبان ولی زودگذر .

اینروزا بکهیون دیرتر خونه میومد . با اینحال اری همیشه بیدار میموند تا اومدنش رو ببینه .
اینروزا بکهیون یادش میرفت براش غذاهای خوشمزه بخره . برای همین شبا شکمشو با نودل های آماده ای که از قبل بودن سیر میکرد . بکهیون حتی همونم نمیخورد

بکهیون همیشه عادت داشت شبها قبل خواب برای اری لالایی " پروانه ی زیبا" رو بخونه .
مثل همیشه اری به سمت اتاق بکهیون رفت ولی متوجه شد خوابیده . عجیب بود چطور بدون اون خوابش برده بود؟

داشت نگران میشد . نکنه بکهیون یه پروانه ی جدید پیدا کرده ؟

Butterfly Effect 🦋Où les histoires vivent. Découvrez maintenant