نالهی زنجیر کهنهی تاب من رو به حیاط پشتی میکشونه. جایی که درست تو پشت به من ایستادی
ستارهها پلک میزدن و زنجیرها جیغ میکشیدن و ماه اشک میریخت و تو با آرومترین ریتم دنیا، تاب میخوردی. مثل نفس، مثل بارون...لبخند گرفتهای میزنی و به یادداشتی که شب پیش نوشته بودم اشاره میکنی. درست روبهروی تو، روی ماسهها میشینم، پاهام رو توی بغلم میکشم و اجازه میدم پیراهن سفید رنگ از روی پوستم کنار بره
نگاهت رو روی من مینوازی و من به چشمهات خیره میشم تو بودی؛ گرمی بود و قهوهی غلیظ تلخ...
رد نگاهت انگار زنده بود، حرکت کرد و به قلبم رسید"هنوز اینجایی"
آهسته زمزمه کردم و قطرهای امید بین دریای نگرانیهای صدام دست و پا زد
تو از جنس افسانه بودی و من مدتهاست که میدونم حقیقتِ من؛ دروغهایی بود که هر بیست و چهار ساعت یکبار به من تزریق میشد...پرسیدم هیچ وقت عاشق میشی؟
خندیدی. آدمها همیشه به تخیلاتشون بیشتر ایمان دارنگفتم هیچ وقت دلتنگ میشی؟
خندیدی. آدمها همیشه دیرتر از کابوسها بیدار میکشنگفتم هیچ وقت من رو بخشیدی؟
خندیدی.
.بغض کردمعشق؟
بخشیدن؟
دلتنگی؟
اسمش رو هرچیزی بزار؛
من صداش کردم وقتی که هرگز نتونستم خودخواه باشم
حتی وقتی که غرق میشدم؛
حتی وقتی که خواب میدیدم
شاید در ازدحام دنیا گم شده بودم..."چرا؟"
تابستون ۱۹۹۸ این رو زمزمه میکنم و تو در پاییز ۱۹۹۳ تب میکنی
راست میگفتی این سه حرف از همهچیزهایی حرف میزدن که هیچچیز بودن
مثلاً اوایل نبودنت؛
من در لندن اشک ریختم تو در پاریس هزاران بار چشمهام رو بوسیدی
من بغض کردم و تو پا به پام لرزیدی
من تلخ بودم و تو از خیالم چشیدی
بعدها؛
من کابوس میدیدم و تو خندیدی
من اشک نوشیدم و تو ترسیدی
بعدها خورشید به ما تابید
به وجود سردی که فریاد رو میتپید...
مهم نبود اگه قلبم هیچ رو پمپاژ میکرد، اگه با هرتپش به تقلا میافتاد، اگه هرروز به من التماس میکرد.
بعد اینکه رفتی، روزها به این فکر کردم که تا پاریس پرواز کنم و تورو غرق کردم. که حضورت رو پاک کنم از روحی که لمسش کرده بودی...یک شب با اسلحهی پدر تا شهر دویدم
فردا صبح، دستهام قرمز بود شاید توت خورده بودم
فردا صبح، شونهام کبود بود شاید از تاب افتاده بودم
فردا صبح به من خبر دادن کسی در سنت کِلِر با یک گلوله مُرده
چند وقتی بود که خیلیها میمُردن...
مثل من؛ مثل تو. مثل جنینی که هیچ وقت متولد نشد."چرا من رو ترک کردی؟"
نگاه شیشهایت رو به آسمون میدوزی مکث میکنی و دریا رو از وجودت به من منعکس میکنی.
به دست چپت ساعتی که هرگز اون رو ندیدم بستی و دائم به کیف چرمی که یکهو ظاهر شده بود، چنگ میزنی.
ساعت گرون قیمت رو توی شنهای ساحل غرق میکنی و کیف رو کنار من میزاری"حقیقت توی هواست؛ اون رو نفس بکش"
لبهات حروف رو روی شقیقههام مینشونن
به تو نگاه میکنم و نفس کم مییارم.
اسم پدر، روی بند طلایی ساعت حک شده بود
کیف خالی بود اما، شعر رفتن تو از اون نواخته میشد...ستارهها خوابیدن و زنجیرها سکوت کردن و ماه ترسید.
تو تاب میخوری؛ مثل سقوط، مثل سکوت. مثل سقوطِ سکوت...
YOU ARE READING
Veins and Roses | Book 2
Fanfiction[ H A R R Y S T Y L E S ] ادامه ی داستان "رزهای عزیز" میگویم چه خواب کم عمقی، تنها تا مچ پاهایم را خیس میکرد؛ میگویم چه درد غریبی، رگهایم را باز کرد و رزها از من سرریز شدند... Written by : Aida.M Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststor...