author's note

154 34 19
                                    

۲ بهمن ۹۸
رزها و رگها، بازم همینجا با بدیها و خوبیاش تموم شد :")))
واقعا نمیدونم دارم چه غلطی می‌کنم با نوشتن این داستان و حتی نمیدونم اگه سبک نوشتنش چیزی هست که وجود داره
فقط میدونم بعضی اوقات ذهنم خسته میشه از جمله ساختن، از نظم رعایت کردن، فقط دوست داره همه چیزو به هم بزنه. توی یه فصل یه کلمه بنویسه یا حتی یه جمله رو ده ها بار تکرار کنه

این داستان از نظر معنوی واسه من خیلی ارزش داره چون توی مزخرف ترین دورانی که تابحال زندگی کردم نوشتمش.
یه دوست بهم گفت واسه ما قلم به دستها، این روزای تلخ اونقدرم بد نیست چون به جاش بهمون یه قلم بهتر و کلی احساس برای نوشتن میده.

میگن قلب یه هنرمند رو بشکن و بعد شاهکاری که خلق میکنه رو تماشا کن :)

من هنرمند نیستم؛
شاهکار هم خلق نکردم فقط تمام احساسم رو بین این چند صفحه خالی کردم و امیدوارم با نظرتون کمکم کنید تا بهتر شم، درست مثل همه‌ی این سالها توی واتپد.

دوستون دارم
با یه دنیا عشق؛
آیدا میم.

Veins and Roses | Book 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora