پاییز ۱۹۹۳
پدر به من سیلی زد.زمستان ۱۹۹۳
من به سمتت دویدم. لبهات شور بود، از گریه..."میدونی که هیچوقت ترکت نمیکنم"
سر تکون دادی.
شاید گریه میکردی از اینکه میدونستی تو من رو مدتها پیش رها کرده بودی.
بهار ۱۹۹۳ همه چیز آبی بود، سیاه شد. سبز بود، سیاه شد. سفید بود، سیاه شد. زرد بود، سیاه شد.تابستان ۱۹۹۳
تو از دختر کنار فواره عکس گرفتی.پاییز ۱۹۹۴
نگهبان گفت اتاق کار پدر سوخته، گفت آتیش همهچیز رو سوزونده.
مثل ساعت طلایی پدر، مثل گردنبند یاقوت من...زمستان ۱۹۹۴
تو شروع کردی به تغییر کردن
مثلاً انگشتری که به تو داده بودم رو دور انداختی، کتاب خوندن رو کنار گذاشتی و برای دختر کنار فواره گل خریدی.بعدها؛
آدرست رو عوض کردی و جوهر سیاه سایهی من رو از روشنیِ خورشید دنیات پاک کردی
تو کتاب رو ورق زدی اما من هنوز بین صفحهای خالی از تو گیر کرده بودم
تو جوری رفتی که انگار من هیچوقت دلیلی برای بودنت نبودم...
ESTÁS LEYENDO
Veins and Roses | Book 2
Fanfic[ H A R R Y S T Y L E S ] ادامه ی داستان "رزهای عزیز" میگویم چه خواب کم عمقی، تنها تا مچ پاهایم را خیس میکرد؛ میگویم چه درد غریبی، رگهایم را باز کرد و رزها از من سرریز شدند... Written by : Aida.M Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststor...