از خواب که میپرم؛
پاهام من رو از پلهها پایین میکشونن.
روی پلهی دوم میایستم و اجازه میدم سرمای سنگهای مرمر توی وجودم پخش بشه و به تو زل میزنم که پشت پیانویی نشستی که سالهاست آهنگی رو نشنیده.
پوست بینقصت زیر نور کمرنگ آباژور میدرخشه...
به محض دیدنم، با اشارهی سر سلامی میکنی."هری"
تمام بدنم اسمت رو زمزمه میکنن و بدون اینکه متوجه بشم کنار پیانو میایستم، درست مقابل تو"همینجام عزیز دلم"
بی اختیار اشک میریزم و به پیراهنت چنگ میزنم
"کمکم کن به یاد بیارم"
من ترسیده بودم؛
چی میشه اگه این درد هیچوقت تموم نشه؟
چی میشه اگه حتی کنار تو بودن هم کافی نباشه؟اشک توی نگاهت نقش میبنده، سرم رو به قفسهی سینت میچسبونی و بین موهای دورنگ نقرهای و مشکیم نفس میکشی.
خودم رو بین بازوهات گم میکنم و همهچیز رو از ذهنم عقب میزنم
شاید که تو یک کهکشان گمشده بودی؛
که اشتباها روی زمین افتاد
چون من مدتها پیش راجع به تو به ستارهها گفتم و اونها از حسادت خاموش و روشن میشدن..."تو توی قلبم زندگی میکردی و من سعی کردم با سرم بجنگم"
این رو دم گوشم زمزمه کردی و بعد گردنبند یاقوتی رو به گردنم انداختی
"گفت بدونِ تو به همهچیز میرسم"
عکسی کهنه از گوشهی جیبت روی زمین افتاد،
عکسی از من که بعد از آتیش سوزی عمارت سوخته بود...
حقیقتی محکم به من برخورد کرد و خاطرات توی سرم شعله کشیدن
میایستم و به تو و عکس و زمین و زمان شلیک میکنم
YOU ARE READING
Veins and Roses | Book 2
Fanfiction[ H A R R Y S T Y L E S ] ادامه ی داستان "رزهای عزیز" میگویم چه خواب کم عمقی، تنها تا مچ پاهایم را خیس میکرد؛ میگویم چه درد غریبی، رگهایم را باز کرد و رزها از من سرریز شدند... Written by : Aida.M Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststor...