11:55

146 38 15
                                    

 روانپزشک از من پرسید چرا مرگ رو انتخاب کردم و من؛
در جوابش خندیدم به گلوله‌ای که به سرم نخورده بود. اشتباهاً
به دیواری که سوراخ شده بود. اشتباهاً
به هرذره از من که دل‌تنگ تو بود‌. اشتباهاً

"همسرت تورو نجات داد"

 اونها باورهاشون رو ته گلوی من فشار دادن و من دروغهاشون رو بالا آوردم.
همونجا؛ روی همون میز...

همسرم من رو مجبور کرد به ادامه دادن مجازاتی که با یه گلوله تموم می‌شد.
درست توی سرم؛
جایی که "تو" زندگی می‌کردی

گفتم:
"این جالب نیست؟ چون مرگ لیاقت همه ست اما عشق و خوشحالی نه"

در جوابم ترسید و قرص تجویز کرد و تزریق کرد و خندید و بغض کرد‌.

پشت سر اون مرد ایستادی و لبخند خیسی زدی. می‌دونستی که من برای مُردن به اون اسلحه نیاز نداشتم.
همونطور که من رو از عشق پُر و بعد ترک کردی...

بعد از تو من هزاران بار مرگ شدم.
غرق شدم و از وقتی مُردم؛
گلهای بیشتری گرفتم
من وقتی مردم؛
صداهای بیشتری رو شنیدم
وقتی مردم؛
آدمهای بیشتری رو دیدم
با باد رقصیدم
با دریا دویدم
با خورشید تابیدم
با خاک خندیدم.
من وقتی مردم؛
بیشتر از هروقتی زیبا بودم....

مرگ زیبا بود
و تو حتی؛
زیباتر از مرگ...

Veins and Roses | Book 2Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon