روانپزشک از من پرسید چرا مرگ رو انتخاب کردم و من؛
در جوابش خندیدم به گلولهای که به سرم نخورده بود. اشتباهاً
به دیواری که سوراخ شده بود. اشتباهاً
به هرذره از من که دلتنگ تو بود. اشتباهاً"همسرت تورو نجات داد"
اونها باورهاشون رو ته گلوی من فشار دادن و من دروغهاشون رو بالا آوردم.
همونجا؛ روی همون میز...همسرم من رو مجبور کرد به ادامه دادن مجازاتی که با یه گلوله تموم میشد.
درست توی سرم؛
جایی که "تو" زندگی میکردیگفتم:
"این جالب نیست؟ چون مرگ لیاقت همه ست اما عشق و خوشحالی نه"در جوابم ترسید و قرص تجویز کرد و تزریق کرد و خندید و بغض کرد.
پشت سر اون مرد ایستادی و لبخند خیسی زدی. میدونستی که من برای مُردن به اون اسلحه نیاز نداشتم.
همونطور که من رو از عشق پُر و بعد ترک کردی...بعد از تو من هزاران بار مرگ شدم.
غرق شدم و از وقتی مُردم؛
گلهای بیشتری گرفتم
من وقتی مردم؛
صداهای بیشتری رو شنیدم
وقتی مردم؛
آدمهای بیشتری رو دیدم
با باد رقصیدم
با دریا دویدم
با خورشید تابیدم
با خاک خندیدم.
من وقتی مردم؛
بیشتر از هروقتی زیبا بودم....مرگ زیبا بود
و تو حتی؛
زیباتر از مرگ...
BINABASA MO ANG
Veins and Roses | Book 2
Fanfiction[ H A R R Y S T Y L E S ] ادامه ی داستان "رزهای عزیز" میگویم چه خواب کم عمقی، تنها تا مچ پاهایم را خیس میکرد؛ میگویم چه درد غریبی، رگهایم را باز کرد و رزها از من سرریز شدند... Written by : Aida.M Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststor...