"دلم میخواد دستهامو دراز کنم
انقدر کش بیان که به ستاره ها برسن
ماهو و ستاره هارو تو مشتم بگیرم
و به پات بریزم
تا بهت ثابت کنم تو لایق تمام زمین و آسمانها هستی،
تا بهت ثابت کنم این عشق منو تا کجا میرسونه
تا از اون بالا بالهامو بهت نشون بدم
و بگم این کاریه که عشقت با من میکنه
این جایی که تو تمام رویاهام با تو هستم
این بالا تو سیاره ی خودم
و میام و پیتر پن تو میشم
و تو رو به دنیای رویاها میبرم
فقط کافیه که شب رو بیدار بمونی، منتظر صدای کوبیدنم روی شیشه پنجرت باشی،
و دستهاتو به دستهام بسپاری
تا تورو به بی نهایت ببرم
تنها فرشته و ستاره ی آسمون زندگی من".....
چند روزی از شبی که تا صبح تو بغل تهیونگ اشک ریخته و آروم گرفته بود میگذشت.
همون روزی که از اولش میتونست شرط ببنده از بدترین روزهای زندگیشه و اگه تهیونگ رو نداشت،
اگه بد از اینکه کل روز تو اتاق خودشو زندانی کرده و اشک ریخته بود، چشمهای خندون خسته و دستهای گرم بهترین دوستش به استقبالش نمیومدن احتمالا تا به حال وضع خیلی بهتری نداشت.صبح که بیدار شد، خودشو بین ملافه های گرم تخت پیدا کرد، اتاقی که نفهمیده بود کی از روی خشم به زباله دونی تبدیلش کرده، همه اون وسایل بهم ریخته و شیشه های خرد شده بدون اینکه به جیمین چیزی بگه و دلیلشو ازش بپرسه، قطعا توسط تهیونگ کاملا مرتب و تمیز شده و سر جای خودشون قرار گرفته بودن.
چون به یاد نداشت کس دیگه ای وارد اتاقش شده باشه
البته به جز آیینه بی شیشه اش ، که حالا مثل یک جسم بدون روح گوشه پنجره بی جون افتاده بود و جیمین حس میکرد که اون آیینه واقعی وجودشه، خالی و بی روح، بی مصرف و آزار دهنده،تنها، این آیینه بدون شیشه و خالی، محکم تر از هر چیزی چهره حقیقیشو بهش نشون میداد.
انگار از کالبد ساختگی خودش از بعد همیشه زیبا و درخشانش بیرون خزیده بود، و بازهم با تمام بی ارزشیش برای جیمین شفاف ترین آیینه و دریچه بود به درونش.
یادش میومد که، روی عسلی کنار تخت یه دسته گل آفتاب گردون هم پیدا کرده بود، سه شاخه گل با گلبرگ های زرد و زمینه قهوه ای رنگ جا گرفته وسط گلدون ساده سفالی ترک برداشته نارنجی رنگ با یک یادداشت کوچیک کنارش.
یادداشتی پر از حروف الفبا و اشکال هندسی و طرح های فضایی، گیج کننده و زیبا مثل کیم تهیونگ
طولی نکشید تا کلمات اصلی رو پیدا کرد، کلک های دوستشو با تمام خلاقیت های پیشرفته اش تو هر مرحله، بهتر از هرکسی میشناخت.
فندک کوچیک کنار شومینه رو برداشت و زیر برگه به آرومی چرخوند، و حروف طلایی رنگ لا به لای اشکال تار بسته روی برگه، پدیدار شدن.
YOU ARE READING
Black Swan ∥ Vmin [Completed]
Fanfictionمن اون شب به خودم و اون قوی سیاه قول دادم. قسم خوردم، که فرشتمو به همه ی آرزوهاش برسونم. و اون روحشو به من بخشید، بالهاشو به من هدیه کرد، که تا آخر عمر، تا جایی که مرگ مارو از هم جدا کنه، مواظبش باشم. " ∷∷∷∷∷ سر پسر کوچکتر که روی شونه هاش به خو...