"خانواده ریشه هر آدمه،
هرچیزی که تورو به این دنیا پیوند میده، درخت وجودت، از زمین نشات میگیره، از ریشه
خون آدم آبیه که پای درخت خانواده ریخته میشه،
تا محکم بمونه و از هم گسسته نباشه،
تا وقتی خون تو رگ هات جاری بمونه
تا وقتی اصالتتو گم نکنی، ریشه هات محکم میمونن، و درختت بالا میره
خانواده قبل از هرچیز قسم خوردن
که توی این معامله شریک هم باشن
شراکت یعنی بودن پای سوگند
برادری، در شادی و غم"(*میگم فرض کنین اگه بلک سوان تیزر داشت چی میشد، منکه احتمالا فقط عر میزدم با ویمین، جر،ولی چیز باحالی میشه،بگذریم بریم سراغ فیک: ")
...
جلوی در سفید بزرگترین اتاق عمارت ایستاد، قبل از اینکه به در بزنه، نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه. دلیل احضار شدنشو نمیدونست، کوچک ترین ایده ای نداشت که چرا ارباب ازش خواسته بود شخصا و صبح به این زودی به ملاقاتش بره.
تا جایی که به خاطر داشت هیچوقت ازش خطایی سرنزده یا اهل نافرمانی نبود، دعا میکرد که جریان دبیرستان و دعواش بل اون پسر بچه ی عوضی پولدار، جئون جونگ کوک نباشه، میدونست که خانواده پرنفوذی داره و میتونه به راحتی براش دردسر بشه، به همین علتم هربار خودشو کنترل کرده بود تا تموم اون افکار شیطانی و ظالمانه رو سر اون احمق دندون خرگوشی نیاره، نه میخواست و نه میتونست تو دردسر بیفته، برعکس اون پسر، کیم تهیونگ نه هویت بزرگی داشت و نه خانواده قدرتمندی که حامیش باشن، اگر میخواست به خواسته هاش فکر کنه،بزنه فک پسر و دندونای بزرگشو خرد کنه یا باسن گردشو لای تله موش بزاره که تا آخر عمرش فوبیای کاشی دستشویی رو بگیره، تا حالا ده ها بار اخراج و ترد شده بودو باید با خیلی از خلافکاری زنجیره ای کره جنوبی و بوسان پیمان دوستی میبست، شایدم چاقو میخورد و صورتش پر از جای بخیه و زخم های عمیق ترسناک میشد و احتمالا بعد از ده سال جیمین رو توی تلوزیون میدید که یه آیدل محبوب و پر آوازه شده، بعد وقتی داشت پولاشو میشمرد یکدفعه متوجه صدای مهربون آشناش میشد، آه پردردی میکشید، زمان زیادی گذشته بود، توی دنیای خاطران نوجونیش غرق میشد، بعدهم با ضربه رفیق کچل چاقوکشش به خودش میومد و در جواب سوال مرد که میپرسه هی بلک برد، (البته که هزاران لقب خیالی برای خودش داشت و این یکی مربوط به دوره نامعلومی از زندگیش بود که قراره توش خلافکار باشه) چند بار اون پسر خوشگله رو با نگاهت کردیش؟ میشناسیش؟
سینشو ستبر میکرد لبخند مغرور مسخ شده ای میزد و خالصانه، بدون ترس از اینکه چجوری به نظر میاد چراکه دیگت با ترس هاش خداحافظی کرده بود، اعتراف میکرد
"داداش.. میشناسمش.. خیلی خوب میشناسم.. اون پسر بهترین دوستم بوده"
اعتقاد داشت که این اتفاق احتمالا باعث افتخار پسر کوچکتر میشه چراکه جیمین همیشه بهش اصرار میکرد که از حقش دفاع کنه و ساکت نشینه، میدونست حداقل توی دنیا یک رای رو برا خودش داره، کافی ترین رای از بهترین کس، اما آیا بعد از همه این اتفاقا بازم جیمین به چشم بهترین دوستش بهش نگاه میکرد و میخواست کنارش باشه یا نه؟ یعنی بازم بهش افتخار میکرد و در آغوش میگرفتش؟ حتی اگه گناهکار بود بازم جیمین، ایمانشو بهش گم نمیکرد؟ شاید آره شایدم نه.
ESTÁS LEYENDO
Black Swan ∥ Vmin [Completed]
Fanficمن اون شب به خودم و اون قوی سیاه قول دادم. قسم خوردم، که فرشتمو به همه ی آرزوهاش برسونم. و اون روحشو به من بخشید، بالهاشو به من هدیه کرد، که تا آخر عمر، تا جایی که مرگ مارو از هم جدا کنه، مواظبش باشم. " ∷∷∷∷∷ سر پسر کوچکتر که روی شونه هاش به خو...