چانیول به راحتی میتونست دخترشون که مثل برج زهرمار روی صندلی پشتی بین دوتا چمدون نشسته بود رو از آینه ببینه. نمی فهمید این بچه دقیقا چشه ولی هرچی بود باعث شده بود کوچولوش برعکس حالت همیشگیش، بغ کرده و تو فکر باشه...
- چیزی جا گذاشتی پارکِ جوان؟
با لبخندِ به معنای واقعی کلمه گشادی پرسید. دخترش از توی آینه پشت چشمی نازک کرد. البته چانیول آدم عقب کشیدن نبود:
- گفتم شاید لبخندت خونه جا مونده باشه پرنسس!
+ جوک هات واقعا بابا بزرگی شدن آپا!
شست و پهنش کرد. تا چانيول خواست جوابی بده بکهیون بازوشو گرفت:
- دست از سرش بردار یول! توپش عجیب پره !
و با احتمال اینکه دخترشون شاید فقط پریوده به خودش دلداری داد.در واقع این دلداری پوچ ترین " خود قانع سازی احمقانه" بکهیون محسوب میشد!
اون بهتر از خود شین با رفتارهای دخترش تو دوران عادت ماهیانه ش آشنا بود، کسی که وقتی چانيول خدمتش رو میگذروند پا به پای شین گریه کرده بود خودش بود و بله! شین موقع پریودش تبدیل به یه گلوله غم وناراحتی خیلی گنده میشد نه یه هاسکی هار! حداقل نه تا الان...
- باورم نمیشه به همه گفتین بیان...
هاسکی جوان با صدای بلندی نق زد. دلش لک زده بود برای یه تعطیلات با عموهاش ولی فعلا مسئله مهمتری وجود داشت. مینا هم با سهون میومد...
از همین لحظه با فکر کردن بهش از خجالت گُر گرفته بود...
--------------------------------------------
روی تخت دراز کشید و همسرش رو که داشت چمدون هاشون رو خالی میکرد زیر نظر گرفت...همسر هات و البته خنگولش که هربار با رسیدن پاشون به ججو، یه رکابی تنش میکرد و عین یه مجسمه اینور اونور میرفت و اقرار میکرد در مورد تحریک کردن بکهیون بی گناهه!
سال پیش رو هم توی همین ویلا گذرونده بودن همراه بقیه پسرا و بک قرار نبود یادش بره اخرین بار همین همسر لعنتیش ابروشو برد.*
غروب روز آخر مسافرت دسته جمعیشون بود. بخاطر شیطنت کوچیک شینا با مینچون و سهچون سوگلیش که با سطل های آب سرتا پا خیسشون کرده بودن برای شنا رفتن و بعد برگشتشون چانیول انگار پیتش روشن شده باشه شروع کرد به کرم ریختن. و بک مطمئنا نمیتونست به بهانه یه لشکر ادم توی ویلا پسش بزنه... یه سکس خوب و بعد هم تا وقت جمع کردن وسایل تو بغل همسرش موندن! در واقع به قدری چهار سال فاصله عذاب دهنده شون تشنه کرده بودشون که میتونستن تا سالها بی توجه به سن و سال این حرفا به هم بچسبن و یه فرایند شیرین "کنار هم دراز بکشیم وهمو بغل کنیم و با چاشنی سکس و حرفهای عاشقونه از این آرامش بعد از طوفان لذت ببریم" رو اجرا کنن. هردوشون خوب قوی مونده بودن و بخاطر عشقشون، دخترشون و خانواده کوچیکشون جنگیده بودن!البته این تفکرات پولک پولکلی و شیرین لحظه ای که چان با قدرت توش خالی شد و تقریبا بلندترین جیغ ممکنه ى بک رو درآورد، بعد هم کسی به در اتاقشون تقه زد کاملا محو شدن و بکهیون تا دو روز بعد اون هربار چانیول نفس می کشید به فحش می بستش!
*خنده ای ناخواسته از به یاد آوردن اون لحظه رو لبش اومد:
- چانیورا اونا رو یا لحظه ول کن و یکم بیا ریلکس کنیم.
چان هم البته از خداش بود. کنار بک رو تخت خزید و همسرش رو بین بازوهاش گرفت. همونطور که توی موهاش نفس می کشید وزوز کرد:
- دلم میخواد تا ابد همینجا بمونم بکهیونی...
-میمونی دراز من! هیچ چیزی دیگه جدامون نمیکنه...
این حرفای محکم و مطمئن بک قطعا چیزی کمتر از حرفای شیرین تینیج طور نبودن ولی چرا قلب چانيول با ریتم تندی میزد و روحش آروم گرفته بود؟ مگه اون ۳۵ سالش نبود؟ در واقع درسته سن اونا داشت کم کم بالاتر میرفت ولی هربار به هم میرسیدن تبدیل به دوتا پسر ۲۰ ساله عاشق میشدن.
- بیا یه کاری کنیم چان!
تو جاش نشست و با خنده ی یه وری گفت:
-اولین کسی که ناله ش دربیاد تا اخر مسافرت از هر لمسی محرومه...
---------‐----------------------------------------
این مطمئنا کارما بود! کارمای جنده... و حالا شین قرار بود اتاقش رو- تا اونجایی که یادش بود اتاق شخصیش- رو با مینا شریک شه!چشم غره ای به سهچونش، البته به پس گردنش که داشت دور میشد رفت. باورش نمیشد اون عموی دلبندش درست تو دوروز و یه شب تغییر جبهه داده بود و تازه بهش گوشزدم میکرد"بلایی سر دخترم نیاریاا"
دنبال مین داخل اتاق شد و چمدونش رو کنار تخت ول کرد. فعلا فرار رو برقرار میدید.
-میتونی...چمدونتو تو...کمد خالی کنی!
شین خیلی هول توضیح داد و سمت در رفت. ترجیحا میرفت پیش پدر اش و از هرگونه روبرو شدن با هان مینا فرار می کرد!
- شیم شیم؟
دستش رو دستگیره در خشک شد.
- ما باید در موردش حرف بزنیم میدونم که یادته!
صبر کن! نه..
- در موردش حرف بزنیم و حسامونو بگیم، اینجوری حل میشه... خودت گفتی با حرف زدن حل میشه..
------------------------------------------------
خب سوییتی هاااا
دو تا پارت هرچند کوتاه!
چخبر! سلامتین؟ تو این روزای پر از نگرانی و درگیری های فکری سعی کردم چاشنی طنز رو ببرم بالا و حالتون حتی برای چند دقیقه خوب کنم^^امیدوارم لبخند زده باشین باهاش...اگه دوسش داشتین وت و کامنت یادتون نره...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
before i get to eighteen
Hayran Kurguدنیای کوچیک دوتا پدر و دختر نوجوونشون! کامل شده ☆☆☆☆ بکهیون که از دور تماشا کردن خانواده شیرینش با تمام جذابیتش نتونسته بود به خستگیش غلبه کنه سمت دیگه شین آه نشست. نگاهشو داد به یولش. هردوشون خوب میدونستن با خبر عوض کردن خونه و البته مدرسه دختر کوچ...