ییشینگ دستشو جلو برد که با جونگین دست بده. جونگین هنوز هنگ بود اما بالاخره با شک باهاش دست داد. این شاید مسخره یا بچگونه به نظر میرسید ولی واقعا نمیخواست باهاش دست بده. یه جورایی حس بدی ازش گرفته بود که خودشم باورش نمیشد اینجوری رفتار میکنه ولی اون معمولا به حس ششمش باور داشت. یه چیزی دربارهی ییشینگ آزاردهنده بود. سهون به جونگین نگاه کرد. لبخند مهربونی داشت و جونگین احساس میکرد میتونه عقلشو از دست بده. به چه حقی لبخند میزد و دل میربود؟
سهون ازشون دور شد. جونگین سریع به سمت ییشینگ رفت:«بابت رفتار امروزم...»
ییشینگ وسط حرفش پرید:«مشکلی نیست، عصبانیتت قابل درک بود، عذرخواهیتو میپذیرم.»
و جونگین حتی نمیخواست عذرخواهی کنه. فقط میخواست درخواست کنه که ییشینگ قضیه رو به سهون نگه. میخواست اوضاع بین خودشون بمونه. سهون نباید میفهمید که اونجوری تحقیر شده. ییشینگ لبخندی زد و چال لپشو به رخ جونگین کشید:«بشین کنارم ببینم عشق زندگی سهون چطوره.»
جونگین هنوز نمیخواست ولی بازم نمیتونست ردش کنه. ییشینگ دوست سهون بود و باید بهتر رفتار میکرد. با شک صندلی کنار ییشینگ رو انتخاب کرد و نشست. ییشینگ همینجوری از لاتهش -که جونگین با تمام وجودش ازش متنفر بود چون مال ییشینگه- میخورد گفت:«از همون کلاس باله شناختمت... سهون قبلا عکستو فرستاده بود و باید بگم شوکه شدم... سهون هیچوقت بهم نگفته بود بالرینی...»
جونگین نمیدونست چی بگه. کلا چیزی هم نمیخواست بگه. کاشکی ییشینگ خفه میشد. سهون سفارش دو نفر دیگه رو برد. بعد پیششون برگشت. جونگین فقط دلش میخواست از دست ییشینگ فرار کنه. به طرز وحشتناکی اینسکیور شده بود. این واقعیت که ییشینگ احتمالا واقعیت رو میدونست. اون میدونست که چقدر حقیرانه عاشق سهونه و احتمالا چه بازندهای تو زندگیشه. سهون همه چیز رو بهش گفته بود و لبخند گوشهی لب ییشینگ به خاطر تمسخرش بود. وضعیت امروزش جلوی آقای مین در حد فاجعه بود. دوباره عصبی شد واین حالت موجب میشد که بخواد گریه کنه. ملتمسانه به سهون نگاه کرد:«میشه با هم صحبت کنیم؟»
سهون لبخندش مثل همیشه مهربون بود. سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد. رو به ییشینگ گفت:«حواستش به مشتریا باشه.»
ییشینگ غر زد:«من خودم مشتریتم احمق.»
سهون انگشت وسطشو به سمت ییشینگ نشونه گرفت. اونا از پلهها بالا رفتن و جونگین خدا رو شکر میکرد که سهون هنوز اونقدر درک داره که از نگاهش نیاز فرار از محیط رو بفهمه. جونگین واقعا حرف خاصی نداشت و فقط میخواست فرار کنه. میدونست که آخرش خودشو با این کارا دوباره مسخره میکنه و سهون دوباره باهاش راه میاد چون مهربونه اما واقعا فضا براش خفه کننده بود و نیاز داشت فرار کنه. توی راهروی خونشون سهون به دیوار تکیه داد. این یعنی نمیخواست هنوز باهاش به یه خونه بره؟ جونگین احساس کرد داره خل میشه. سهون عوضی! ذهنش قدرت برنامهریزیشو از دست داده بود.
YOU ARE READING
The Story Boy: Touches
FanfictionCompleted ✅ فصل دوم: لمس ها كاپل ها: بكيول، سكاي ژانر: فلاف، عاشقانه، اسمات خلاصه: با ورود بكهيون به زندگي چانيول، اون دچار يه سردرگمي عميق نسبت به روابطش شده. بكهيون بالاخره بعد از مدت ها ميتونه بنويسه و روحيه خوبي داره و يه جوراي دلش ميخواد بيشتر...