چانیول پشت سر بکهیون وارد خونهش شد. خواست چیزی بگه که بکهیون هیسی گفت:«صدا نده... آروم حرف بزن میگرن دارم احمق...»
چانیول همینجور که به فضای تاریک خونهی بکهیون نگاه میگرد گفت:«میگرن داری و سیگار میکشی؟»
بکهیون سیگارشو توی زیر سیگاری خاموش کرد. یکی دیگه رو لای لباش گذاشت:«به تو ربطی نداره.»
و به مبل تکیه داد:«میدونستی ساعت نزدیک یک شبه؟ یهو دم در خونهم سبز شدی و میگی یه بلایی سرت اووردم و بعد به سیگار کشیدنم گیر میدی.»
از حالت تکیه داده در اومد با تعجب پرسید:«معتاد شدی؟»
چانیول لباشو با حرص به هم فشار داد. حتی نمیدونست چرا به اینجا رسیده یا چرا کلا به اینجا اومده. چی باید میگفت؟ اینکه با دوست پسرش یا دوست پسر قبلیش نتونسته سکس داشته باشه چون همش بکهیون رو تصور میکنه؟ اینجوری شبیه عوضیهای منحرف به نظر میسید. محض رضای خدا بکهیون زن داشت و چانیول میل عجیبی رو در خودش حس میکرد که سرشو به دیوار بکوبونه. بکهیون همینجور که تعلل چانیول رو تماشا میکرد گفت:«دربارهی دوستپسرته که اسمشو یادم نمیاد؟ چرا نمیشینی؟»
چانیول روی یکی از کاناپهها دور از بکهیون نشست. به سیگار بکهیون خیره شد و گفت:«کیونگسو... اسمش کیونگسوعه.»
بکهیون سرشو تکون داد. متوجه نگاه چانیول شد:«بهت سیگار نمیدم بچه!»
چانیول پوکر فیس شد:«میخواستم درخواست کنم که خاموشش کنی، خونهت بوی گه میده و خفه شدم.»
بکهیون آه کشید:«خب میتونی گورتو گم کنی بیرون.»
چانیول نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه. بکهیون همینجور که پا رو هم انداخته بود و با بیخیالی سیگارشو میکشید گفت:«بذار حدس بزنم چی شده... تو سکس با کیونگسو ریدی و حالا از چشم من میبینی؟»
چانیول خواست داد بزنه که معلومه تقصیر توئه! ولی آروم گفت:«نتونستیم انجامش بدیم...»
بکهیون کمی به سمت چانیول خم شد:«منظورت سکسه؟ چرا کلمات رو اینقدر آروم بیان میکنی و نصفشونو میخوری؟»
چانیول حرفی نزد. بکهیون سیگارشو خاموش کرد ولی یکی جدید رو روشن نکرد:«چرا آخه؟ نمیتونستی شق کنی؟»
چانیول بغض کرده بود. چرا بکهیون اینقدر بیخیال بود؟ مگه احساساتش بچهبازی بود که یه روز میبوسیدش و بهش هندجاب میداد و یه روز دیگه ازش میخواست که بهش توضیح بده چرا با دوست پسرش نتونسته سکس کنه؟
YOU ARE READING
The Story Boy: Touches
FanfictionCompleted ✅ فصل دوم: لمس ها كاپل ها: بكيول، سكاي ژانر: فلاف، عاشقانه، اسمات خلاصه: با ورود بكهيون به زندگي چانيول، اون دچار يه سردرگمي عميق نسبت به روابطش شده. بكهيون بالاخره بعد از مدت ها ميتونه بنويسه و روحيه خوبي داره و يه جوراي دلش ميخواد بيشتر...