ده

2.7K 549 404
                                    

وقتی چانیول اون روز صبح رو بیدار شد ذهنش فقط دور یه چیز می‌چرخید. این‌که بکهیون از آشپزی متنفره و احتمال این‌که همش غذای بیرون بخوره یا کلا چیزی نخوره خیلی زیاده. در واقع می‌تونست به صورت کلیشه‌ای براش کلی غذا بپزه و ببره ولی خودشم اونقدرا آشپزی رو دوست نداشت و حوصله‌ی اینجور کارا رو هم نداشت.

در هر صورت دوست داشت اون روز رو حتما به بکهیون سر بزنه. بعد از اینکه صبحونه‌شو خورد و به میکی غذا داد، پای لپ تاپش رفت تا سایتشو چک کنه. سه تا نقاشی فروخته بود و سفارش جدیدی نداشت. لپ تاپشو بست. جونگین خونه نبود و این یعنی احتمالا صبح زود برای تمرین باله رفته. در واقع انتظار نداشت که بعد از بحث دیروزشون جونگین بازم برای تمرین بره ولی خب، گویا می‌خواست اونو شوکه کنه.

به سمت قفسه‌ی کتابیش رفت و رمانی رو برداشت. با دیدن مجموعه‌ی حماسه‌ی دارن شان مکث کرد. هانی رسما این چند روزه غیبش زده بود. بهش پیام داد:«کجایی؟ منتظرم بیای و چندتا کتاب فانتزی بهم بدی!»

موبایلشو گوشه ای انداخت. به ساعت نگاه کرد. واقعا دوست داشت بکهیون رو ببینه.

با صدای در بکهیون به سختی از سر جاش بلند شد تا در رو باز کنه. وقتی در رو باز کرد چانیول رو دید که با ذوق‌ بهش خیره شده.

-«سورپرایز!»

بکهیون چند لحظه به چانیول خیره موند و اوه آرومی از دهنش بیرون اومد. چانیول وقتی دید که بکهیون تقریبا خسته به نظر می‌رسه گفت:«بد موقع اومدم؟ برم؟»

بکهیون سرشو به نشونه‌ی‌ منفی تکون داد:«نه نه... بیا داخل...»

چانیول وارد خونه‌ی بکهیون شد. بکهیون سریع به سمت پرده‌ها رفت و اونها رو کنار زد و همینجور که پنجره‌ها رو باز و تهویه رو روشن می‌کرد گفت:«متاسفم که بوی سیگار میاد... دیشب تا صبح داشتم می‌نوشتم و عادت سیگار کشیدنم موقع نوشتن از سرم نمیوفته...»

چانیول به بکهیونی که مضطرب از این ور خونه به سمت دیگه میرفت و اسپری خوش‌بو کننده رو به فضا می‌زد خیره موند. بکهیون خیلی خیلی خسته به نظر میرسید و بیشتر از اون عصبی. به سمتش رفت:«بکهیون خوبی؟»

بکهیون دستشو لای موهاش فرو برد:«نه واقعا.»

چانیول بکهیون رو در آغوش کشید. بکهیون احساس می‌کرد می‌تونه وا بره. می‌دونست دقیقا چه بوی کوفتی ای میده، بوی الکل و سیگار! ولی چانیول فقط بوی هلو میداد و احساس می‌کرد داره کثیفش میکنه. هنوز برای خودش جالب بود که چرا دربرابر چانیول عذاب وجدان میگیره. ناخودآگاه شروع به غر زدن کرد:«الی مرد...»

The Story Boy: TouchesWhere stories live. Discover now