┨قولی بالاخره سراشپز کیم نگهش داشت├

470 107 60
                                    

قسمت ششم

-خب..من بیست و هشت سالمه..یه خواهر دارم همراه پدر و مادرم تو روستا زندگی میکنه؛یبار باید ببرمت اونجا.منظرش خیلی قشنگه؛میتونم خیلی جاها رو نشونت بدم؛اگه بخوای بیای..پدرم مزرعه داره..من از بچگی عاشق اشپزی و زدن رستوران بودم اما فقط اشپز شدم..خودم نمیدونم چرا ولی میخواستم اشپز عالی باشم بعد براش تلاش کردم..و شدم یه اشپز

قاشق پری که داخل دهانش چپانده بود را قورت داد و لبخندی زد: من مادرمو دوسال پیش از دست دادم؛اونموقع میخواستم دامپزشک بشم اما وقتی مادرمو از دست دادم نتونستم کاری کنم..کسی..منو نفهمید و منم..دیگه نخوندم..الان با بابام زندگی میکنم

-میخوای هنوزم دامپزشک بشی؟

کیونگسو اهی کشید- نمیدونم

سراشپز میخواست کمکش کند

- میخوای کمکت کنم بخونی؟ من اینجا وقت ازاد زیاد دارم

-نمیدونم

-میتونی روش فکر کنی.....از ارزوهات دست نکش

-روش فکر میکنم،و بعد بهتون میگم

-تا تموم کردن غذات وقت داری فکر کنی و بعد میتونی تصمیم بگیری کمکت بکنم یانه

کیونگسو مردد قاشقش را برداشت و داخل دهانش چپاند.باید از سراشپز میخواست کمکش کند؟
ان هم وقتی انقدر وقت کمی بود؟
سیب زمینی هایش را جوید و قورت داد. هرچند میدانست نمیتواند قبول شود اما دیدن سراشپز بهتر از خانه ماندن بود.

ان هم وقتی تنها در اتاقش حبس میشد و سرخودش را با کتاب ها گرم میکرد.شاید وجود سراشپز ایجاد تنوعی در زندگیش بود.

نفسش را به یکباره بیرون داد و اخرین قاشقش را هم خورد.ظرف را کمی از جلویش دور کرد و با دستمال دور دهانش را که چرب شده بود پاک کرد

-میتونم قبول شم با وقت کمم؟؟

-منو دست کم نگیر..بتونی سه تا درستو بالا بزنی درمیای،خب،پس قبول کردی؟

-شما خیلی خوبین سراشپز کیم!ازتون ممنونم

-اصولا انقدر خوب نیستم اما نمیدونم چرا نمیتونم با تو خوب نباشم..پس از فردا میتونی بیشتر اینجا بمونی،تا غروب باهم کار میکنیم؟

-شم.شما کار ندارین؟سرتون شلوغ نیست؟

-من اشپز نیستم..سراشپزم کیونگ!کارم فقط نظارته..نمیخوای اینجا باشی؟برات اشپزیم میکنم،خوبه؟ باجم بدم بهت؟

هردو خنده ای کردند.جونگین درحالی که به صورت براق و شاد کیونگسو خیره شده بود خنده اش را جمع کرد.صورت این پسر بدون کلاه کپی صورتش را میپوشاند و سایه مینداخت چقدر زیبا بود.موهای مشکیش جلوی چشمانش را میگرفت.از جایش بلند شد و تقریبا جایی پشت صندلی او ایستاد:بازم که اذیتت نکردن؟اون پسر دیروزی رو میگم

" Goblin " [Complete]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz