نمایش با آسا به پایان رسیده بود و من خیره به بند بودم!
دلم میخواست خودم رو از اون بالا پرت کنم پایین و بوم...
تموم!
اما نه من باید میفهمیدم باید میفهمیدم چرا این بلا سرم اومده!
نگاهم رو از طناب گرفتم.
آسا با نگاه مهربون و نگرانی گفت: خوبی هری؟
خوب و بد؟ شاد و غمگین؟ درد و بیدرد؟ اشک و خنده؟ اینها مال زندهها بودن آدم مرده که این چیزها رو نداره.
_خوبم یکم خستم!
+نیاز نیست به خودت فشار بیاری سانس بعدی رو استراحت کن!
با نگاه تشکر آميزی سر تکون دادم و به چادر رفتم!
باز دفترچهاش و هجوم خاطرات!
"یازهمین روز زندگی بیدرد من:
رسیدم!
خونهایم یعنی من و هری تو خونهمون هستیم و الان ساعت سه صبحه و من خیره به قیافه خوابیده و موهایی هستم که دور صورتش پخش شده!
خب شاید بخوای بدونی بقیه کجان و این حرفها بقیه تو چادرن کاول هم چون میخواست که ما راحت باشیم نیومد یا شاید هم به خاطر اینکه من تمایلی برای همراه شدنش با خودمون نشون ندادم ولی هیچکدوم از اینا مهم نیست!
بالاخره اون پوست سفیدش رو روی بدنم لمس کردم و هنوز بعد از دوساعت که بهش فکر میکنم تمام بدنم از لذت میلرزه!
اون تو این کار هم فوق العاده است مثلِ همه کارهای دیگه!
میخوام موهای خوشگل بلندش رو ببافم و انقد ببوسمش که جفتمون از کمبود اکسیژن خفه شیم اما انقد تو خواب مظلومه که جرأتش رو ندارم سمتش برم!
برم بخوابم فردا کلی کار داریم!
پ.ن: میخوام اون رو در معرض همه چیزهای زیبا قرار بدم."
فکری که هر لحظه از سرم میگذشت رو نمیتونستم تحمل کنم!
تاملینسون تو خودت همه زیباییها بودی.
همه زیباییها!دستم بین موهای کوتاهم نمیرفت و فکر اینکه اون چقدر عاشق بلندی این موها بود داشت خفم میکرد.
YOU ARE READING
clown[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب دوم Completed Edited