13

169 68 3
                                    

"هیچی:

هیچ عبارتی به ذهنم نمیرسه که برای شروع حرف‌هام بگم هیچ چیزی .

حوصله‌ای ندارم، اعصابی ندارم، دوباره هیچیِ هیچیم. دوباره دردِ دردم!

می‌خوام برات توضیح بدم که چی شده اما این اشک‌های لعنتی که جلوی چشم‌هام رو گرفتن نمی‌ذارن بنویسم!

عروسی بهم خورد.

ازدواج بهم خورد.

رابطه من و هری تمومه.

همه چی تو دنیا برام تمومه...

امروز من احمق صبح زود با ذوق و شوق از خواب بیدار شدم و به هری گفتم که باید کت و شلوار مشکی بپوشه با پیرهن سفید چون می‌خوایم بریم به مراسم یاد بود مادرم اون با احترام زیادی داشت این کار رو انجام می‌داد و باعث میشد من خندم بگیره که انقدر از همه جا بی خبره!

یه سری کارها مونده بود که تا ظهر انجامش دادم وقتی برگشتم باهام ناهار خوردیم و بعد پرسید کی می‌ریم به کلیسا؟

منم بهش گفتم یه ساعت دیگه چون کاول بهم گفته بود تا یه ساعت دیگه همه چیز برای حضور ما توی کلیسا آماده است!

گوشیش زنگ خورد!

دوست ندارم برگه‌هاتو اینجوری با اشک خراب کنم اما باید این‌ها رو بنویسم چون از حجم درد قلبم دارم می‌میرم!

من از اولم می‌دونستم اون منو نمی‌خواد می‌دونستم من براش کافی نیستم فقط نمی‌دونم چرا همه این‌ها انقدر برام دردناکه!

اخم‌هاش توهم رفت و سعی کرد بیخیالش بشه اما بعد از بار نهمی که گوشیش زنگ زد فهمید که این عملی نیست پس جواب داد و از چادر بیرون رفت!

دنبالش نرفتم چون اگه می‌خواست من باشم در حضور من حرف میزد!

بی توجه به اون داشتم آخرين بلیت‌های آنلاین جشن امشب رو توی سایت برای فروش می‌ذاشتم و لباسم رو پوشیدم و به نظرم رسید که هری خیلی دیر کرده!

ذهن مسخره‌ام برام یه سری بازی درآورده که آره اون انقدر با اون لباس هات و جذاب شده که دزدیدنش و من به افکارم خندیدم!

وقتی به پشت چادرها که در واقع جایی بود که مثل یه بن بست بود رسیدم  هری رو دیدم که اون شخص هیکلی داشت می‌بوسیدش و ...

بیشتر از این نتونستم ببینم چون دویدم و به سمت چادر برگشتم اما اون همون مردی بود که هری می‌گفت هیچ حسی نسبت بهش نداره!

برایان!

اون دروغ گفت!

اون عشق اولش بود!

اون نتونست فراموشش کنه!

باورم نمیشد که همه زندگیم خراب شده اما بعد به خودم اومدم و به کاول زنگ زدم که احتمالا منتظر ما بودن و گفتم که مراسم ازدواج کنسل شده و چیزی راجع اون به هری نمی‌گین و ما خودمون رو برای جشن می‌رسونیم. چیز بیشتری نگفتم و بدون اینکه حرفش رو بشنوم گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم تا هیچ کس باهام تماس نگیره!

اشک‌هام می‌ریخت و هری نمی‌اومد اشک‌هام می‌ریخت و به حماقت خودم می‌خندیدم که فکر می‌کردم زندگی بی دردی در کنار اون خواهم داشت اون فقط همه دردهای زندگیم رو جمع کرده بود تا یکجا بهم وارد کنه اون فقط می‌خواست ضربه کاری‌تری بهم بزنه!

یه یادداشت براش گذاشتم که مراسم مادرم کنسل شده و من میرم بیرون و برای جشن امشب باید به کشتی استار بره و من اونجا خواهم بود!

من الان دو ساعته که توی چادر آسام!

هیچکس اینجا نیست و همه به کشتی رفتن تا مقدمات جشن امشب رو فراهم کنن!

جشنی که قرار بود برای ما باشه اما حالا دیگه هیچ مایی وجود نداره!
من دوباره مهم‌ترین آدم‌ زندگیم رو توی این شهر محنوس از دست دادم یا شایدم اون اصلا برای من نبود که بخوام از دستش بدم!

نمی‌دونم

نمی‌دونم

نمی‌دونم...

پ.ن: فقط اینو می‌دونم که دارم از گریه جون میدم!"

برای اولین بار بعد از اون داشتم گریه می‌کردم!
من انتقامت رو می‌گیرم لویی انتقام خودم رو می‌گریم انتقام جفت‌مون رو، انتقام زندگی از دست رفته‌مون رو!

ساعت نه بود باید می‌رفتم باید انتقام‌مون رو می‌گرفتم!

clown[L.S](Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant