"پوندیزا:
امروز خیلی خیلی خوب بود و بعد از چند وقت دوباره تونستم اون هری قبلی رو توی چشمهاش ببینم.
راستش رو بگم این چند وقته فکر میکردم دیگه از من خوشش نمیاد.
دلش رو زدم.
یکی دیگه رو میخواد...
اما امروز فهمیدم چقدر احمقانه فکر میکردم!
آروم روی پل قدم میزدیم و وقتی به سمت قفلها رسیدیم هری با شگفتی نگاهم کردو لبخندی زد: فلسفه اینها چیه تاملینسون؟
لبخند آرومی زدم و گفتم: صبر داشته باش استایلز.
به جایی که میخواستم رسیدم و با دیدن قفلم لبخند زدم.
قفل رو نگاه کردم و دستم رو روش کشیدم نوشتههای روش کمرنگ شده بود اما من میدونستم چیه!
+نگفتی فلسفه اینجا چیه تاملینسون؟
_اینجا پوندیزاست؛ جایی که میای تا آرزو کنی؛ این قفلها رو میبینی؟ اینا هر کدومشون یه آرزوئه!
آرزوها رو مینویسی و قفل میزنیش به این پل و کلید رو میندازی تو سن اینجوری این آرزو رو از خودت رها میکنی و به چیز بزرگتری برای برآورده کردنش میسپاری!هری که آموزههای مذهبی قوی تری نسبت به من داشت گفت: به خدا؟
خندیدم و موهاش رو بهم ریختم: کسی چه میدونه شاید به خدا یا به فرشتهها شایدم به کائنات!
+اومدیم اینجا که آرزو کنیم؟
_میتونیم آرزو کنیم اما من آوردمت اینجا که یه آرزوی برآورده شده رو نشونت بدم!
قفلم رو آروم با دستم آوردم بالا و گذاشتم هری ببینتش!
+آرزوت کمرنگ شده چی نوشته بودی؟
_آرزوی یک زندگی بدون درد:)
که با وجود تو، توی زندگیم برآورده شد هری!فاصله کم بینمون رو با قدمهاش پر کرد و با صورتی که یکپارچه لبخند بود بازم منو فرانسوی بوسید.
پ.ن: یه قفل دیگه باهم روی پل زدیم و روش نوشتیم زندگی همراه با هم تا ابد:)"
پوزخندم تلخ بود یادم نبود که باید اون قفل رو از روی پل باز میکردم چون یه آرزوی به فاک رفته بود!
YOU ARE READING
clown[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب دوم Completed Edited