"ایتالیا:
چند سال دیگه که من این دفترچه رو باز کنم فکر کنم میتونم مثل لغت نامه موضوعی بهش برای پیدا کردن خاطراتم رجوع کنم از بس که کشور به کشور مینویسم!
بگذریم...
آره ما اینجایم و من کاملا خوبم و نیازی نیست که بگم این به خاطر حضور هری در کنارمه!
چند روز دیگه میریم ونیز و من الان کاملاً آمادهام تا برات از جزئیات کاری که میخوام بکنم بگم!
میخوام خاطره این شهر رو تو ذهنم عوض کنم من مهمترین آدم زندگیم رو تو اون شهر از دست دادم و حالا میخوام مهمترین آدم زندگیم رو اونجا بدست بیارم!
میخوام اونجا با هری ازدواج کنم!
انقدر ذوق دارم که به زحمت میتونم همه چیز رو از هری مخفی کنم؛ اما باید مخفی باشه چون این سورپرایز بزرگ من برای اونه. برای داشتنش تا ابد کنار خودم، برای راحت سر گذاشتن روی بالش و برای کنار اون بودن تا ابد.بعضی وقتها که میشنیم یه گوشه و به اینها فکر میکنم اشک شوق از چشمهام میریزه و هری میگه: تاملینسون عجیب و غریب شدی!
و من مجبورم بگم: چیزی نیست یکم از این پودر آرایشی رفته تو چشمهام!
کاول قراره کشیش و کلیسا رو ردیف کنه منم همه سفارشها رو دادم. گل، شیرینی، کیک، لباس و ساقدوشهامون هم دریک و آسا هستن. کاول هم حلقههامون رو میاره!
پ.ن: دوست دارم توضیحات بیشتری بدم اما الان باید برم حلقههامون رو بگیرم و کلی کار دارم بعداً جزئیات بیشتری رو خواهم نوشت!"
انگشتم رو میندازم تو حلقههایی تو زنجیری کنار هم و توی گردن منن!
حلقههایی که دوتا صاحب داشتن!
حلقههایی که حالا نشون عشق نبودن!
YOU ARE READING
clown[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب دوم Completed Edited