صداش غمگینتر از هر وقت دیگهای بود که شنیده بودمش!
حتی غمگینتر از اون شب!
آروم جلو اومد و کلید صندوقش رو به دستم داد و گفت: این باید مال تو باشه من لیاقت داشتن وسایلش رو هم ندارم.
پوزخندی زدم! مگه من دارم؟
با صدای بغض دارش دوباره گفت: فکر کنم، فکر کنم باید اینجا رو ببندم و برگردم شهرم دیگه نمیتون...
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه به سردی گفتم: اون همیشه اینجا رو دوست داشت باز نگه داشتن اینجا یعنی احترام به اون.
اشک از چشمهاش میریخت اما اهمیتی برام نداشت وقتی نمیتونستم یه قطره اشک بریزم نمیتونستم یه ذره همدردی هم با کسی که اشک میریزه از خودم نشون بدم.
زیر لب گفت: باشه.
از چادرمون بیرون رفت!
چادرمون!
چادرش...
چادرم.
به سمت صندوقچهاش رفتم و کلید رو توش انداختم.
لبخندی به لبم اومد که بلافاصله با دیدن گلهای خشک شده، خشک شد.
خوب میدونستم اون گلها رو کی بهش داده و کِی و به چه بهانهای!
″دیدن چشمهای بدون گریمش به صرف یک فنجون قهوه″
گردنبند نقرهاش.
شیشههای ویسکی...
بین هق هقهای بدون اشکم خندههای خشکی بود.
چرا مثل احمقها شیشه جمع میکرد؟
زیر شیشهها چیزی که شبیه به آلبوم بود توجهام رو جلب کرد.
بازش کردم دست خط مرتب اما ریزی به چشمم خورد و باز بغض رو تا گلوم بالا آورد و نشکست:
″اولین روز شروع کار سیرک در نیویورک″
دفترچه رو محکم بغل کردم انگار که خودش بود و باز هق هق خشک بی اشک امونم رو برید.
KAMU SEDANG MEMBACA
clown[L.S](Completed)
Fiksi Penggemarمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب دوم Completed Edited