چیزی که تازه فهمیدم اینه که انگار کاول با بچههای سیرک حرف زده تا اگه من هرکاری ازشون خواستم برام انجام بدن تا من احساس بدی نداشته باشم و راحت باشم.
هع.
انگار من یه تندیس نصفه و نیمه از اون باشم و کاول بخواد حفظم کنه.
پس منم از این موقعيت استفاده میکنم. پیش دریک رفتم و بهش گفتم: میشه بهم یاد بدی چجوری تیراندازی کنم که به خطا نخوره؟
لبخند تلخی زد و گفت: حتماً میخوای ذهنت رو مشغول کنی!
حتی نتونستم جواب لبخندش رو بدم تو از ذهن من چی میدونی احمق!
همه ذهن من اونِ تک تک نورنهای مغزم به یاد اونِ تک تکشون خاطرههای اونن تک تک شون مثل چشمهای آبی اون هستن!
انگار که خودش فهمید چه گندی زده و گفت: ببخشید منظوری نداشتم بیا اینجا!
به سمتش رفتم.
+تا حالا تیراندازی کردی؟
_با تنفگ بادی آره!
+هفت تیر یکم با اون فرق داره! چیزی که اول از همه مهمه حفظ آرامش و تمرکزه...
بعد از تقریباً دوساعت تمرین مداوم به سطح دلخواه دریک رسیدم!
لبخندی زد و گفت: برای امروز کافیه نگفته بودی انقدر تو تیراندازی استعداد داری شاید اگه سخت کار کنی بتونی باهام نمایش بدی.
سری تکون دادم و با تشکر زیر لبی از چادر اصلی به چادر خودم رفتم!
شاید اگه اونم هدف داشت...
شاید اگه اونم تو ذهنش به جای تخته شلیک مدام صورت یه نفر رو داشت...
یه شبِ به استعداد شگرف تیراندازی دست پیدا میکرد!
صدای آسا رو شنیدم که با یکی از بچهها حرف میزد.
+چرا از اینجا نمیریم آسا؟ من دیگه حالم از این کشور بهم میخوره از وقتی که اون اتفاق افتاده نمیتونم حتی شبها راحت بخوابم!
_کاول میگه هری ازش خواسته برای ادای احترام به لویی و خداحافظی با خاطراتش اینجا بمونیم و بعد از این کشور لعنت شده بریم!
+خدای من پسرک بیچاره حتما نمیدونست که مادر لویی هم توی این کشور...
دیگه نمیخواستم صداهای مزخرف و پچ پچهای از همه جا بی خبرشون رو پشت سرم بشنوم باید کارها رو زودتر تموم میکردم باید احترام رو به جا میآوردم.
به افکارم پوزخند زدم و بازم سراغ دفترچه رفتم!
STAI LEGGENDO
clown[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب دوم Completed Edited