دیر کرده بود مثل همیشه!
لوله سرد هفت تیر رو نوازش میکردم!
عادت داشت به بدقول بودن از همون بچگی.
نفهم بود از همون بچگی.
عوضی بود از همون بچگی.
برادر کثافتی بود از همون بچگی!
آره کثافت بود که مرگ والدینمون رو گردن من میانداخت.
کثافت بود که مرگ مادربزرگ رو گردن من انداخت.
کثافت بود که باعث اون اتفاق شد.
کثافت! یه کثافت به تمام معنا و من امشب زمین رو از وجود یک کثافت پاک میکردم!
+زود اومدی!
سر کوچه بود و منم ته کوچه وایستاده بودم! بن بست و با نور کم، ولی نور انقدر کم نبود که صورت کثافتش دیده نشه!
_انقدر مشتاق دیدارت بودم که دیگه طاقت نیاوردم تو چادرم بمونم!
خنده کفتار مانندش رو سر داد و آروم آروم جلو اومد و گفت: میدونستم هری میدونستم که تو هم منو دوست داری فقط باید چشمهات رو باز میکردم و ذهن کوچولوت رو از سنتهای قدیمی پاک میکردم! چه اهمیتی داره که ما برادریم مهم اینه که من عاشقتم!
اسلحه رو کشیدم و فریاد زدم: خفه شو روانی!
دیگه جلو نیومد اما دو متر بیشتر باهام فاصله نداشت با وجود پوزخندش که سعی میکرد حفظش کنه رنگ پریده صورتش معلوم بود!
+تو جرأت استفاده از اونو نداری من برادرتم.
احمق بود مثل شبهایی که تا خرخره مست میکرد و فکر میکرد همه چی درست میشه.
احمق بود مثل وقتهایی که دراگ میزد تا دردهاش بپره و بعد با نئشگی ناشی از اونها از خواب بلند میشد.
احمق بود مثله وقتهایی که بهم میگفت عاشقتم اما تنها چیزی که درونش داشت خودبینی و غرور نسبت به خودش بود.
و
احمق بود اگه فکر میکرد بعد از این همه دردی که کشیدم حتی ذرهای رابطه خونی برام مهمه!
مکثم باعث شده بود که فکر کنه حق با اونه: دیدی گفتم نمیتونی!
یه قدم دیگه جلو اومد و ماشه رو با تیکی ضعیفی کشیدم و دادش به آسمون رفت و پای راستش رو گرفت و به زمین افتاد!
پوزخندی زدم و بالای سرش وایستادم با ناباوری سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد: تو چیی کارر کردیی!؟ آخخخخ...
خندیدم و با خون سردی به ساعتم نگاه کردم!
_سه دقیقه!
+چی مممیگییی!!؟؟؟
_حتی اگه بخوای فرار هم کنی سه دقیقه دیگه به خاطر سمی که اول به قلبت و بعد به مغز و ششهات حمله میکنه میمیری پس به نفعته سه دقیقه آخر عمرت رو صرف شنیدن این کنی که چرا داری میمیری!
بهت زده بهم خیره شده بود در حالی که دستهاش رو روی زخمش فشار میداد و فکر میکرد دروغ میگم!
کشون کشون میخواست بلند بشه که تیر دوم رو توی پای چپش خالی کردم و با فریادی بلندتر از قبلی به زمین افتاد و اشک از چشمهاش جاری شد!
_تیر اول به خاطر همه سالهایی بود که منو به خاطر مرگ والدینی سرزنش کردی که من حتی شاهد مرگشون هم نبودم چه برسه به مقصر مرگشون بودن و تیر دومی به خاطر همه آزارهایی که به مادربزرگ رسوندی!
+حقق تونن بود عوضیها...
تیر سوم رو توی دستش زدم تا صدای کثافتش رو ببره!
_این به خاطر همه بلاهایی که سرم آوردی و همه چیزهایی که تو زندگی ازم گرفتی!
داشت درد میکشید و لذت میبردم!
گلوله بعدی باید تو مغزش میبود اما دردهای من هنوز مونده بود پس تیر بعدی رو تو دست بعدیش نشوندم!
_این برای اینکه کثافتترین برادری بودی که به عمرم دیدم و روزی که قرار بود عروسی کنم بهم تجاوز کردی!
به هق هق افتاده بودم از یاد دردی که اون روز کشیدم!
از منی که بیجون با لباسهایی که قرار بود لباس عروسیم و سورپرایز لویی باشه یه گوشه پشت چادرها افتاده بودم و هیچکس حتی به فریادم نرسید!
نفس نفس میزد سه دقیقه داشت تموم میشد و سم کم کم به قلب و به ششهاش رسیده بود!
موهاش رو تو دستم گرفتم و صورتش رو به صورتم نزدیک کردم هنوزم بوی گند الکل میداد: میدونی ولی تو به خاطر هیچ کدوم از اینا نمیمیری چون اگه به خاطر اینها بود تو باید سالها پیش میمردی مثل اولین باری که باهام اون کار رو کردی!
فکر میکردی نمیکشمت چون یه احمقی اما تو باید بمیری نه به خاطر من به خاطر اتفاقی که باعث شدی برای لویی بیفته!ولش کردم و روی زمین افتاد و تیرهای باقی مونده بعدی رو توی مغزش خالی کردم تا هفت تیر خالی شد و زیر لب زمزمه کردم: اینم برای کاری که با لویی کردی!
تفنگ رو کنارش انداختم و به سمت جایی که باید میرفتم راه افتادم!
انتقاممون رو ازش گرفتم لویی!
VOUS LISEZ
clown[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب دوم Completed Edited