غریبه ی آشنا 07

88 18 0
                                    

اونیو به تمام سرباز هایی که همراه پادشاه اومده بودن و تمام سرباز های قصر آماده باش داده بود و دستور داده بود تا همه جا رو دنبال عالیجناب بگردن. اعصابش به قدری بهم ریخته بود که به راحتی به هرکسی میتوپید و براش خیز بر میداشت.



تمام خدمتکار ها و پیشگو ها رو بازجویی کرده بود اما هیچ کدوم نمیدونستند چه اتفاقی افتاد. فقط شنیده بود که شاهزاده بکهیون ناگهان روی زمین افتاد و دلش ضعف رفت طوری که تقریبا رو به بیهوشی رفته بود.



گروه گروه سرباز های جدید رو که از قصر میومدند رو دسته بندی میکرد و داخل تمام سوراخ وسمبه های شهر قرارشون میداد. هر کسی که بیخود میخندید و تنبلی میکرد رو چنان تشری بهش میزد که سرباز بیچاره دیگه نمیتونست از صد متریش هم رد بشه.



توی همین حال و هوا بود و صدای بکهیون که با نگرانی صداش میکرد باعث شد برگرده و بهش نگاه کنه. لب هاش رو خیس کرد و سعی کرد تا اثری از نگرانی توی صورتش دیده نشه.



"بله شاهزاده بکهیون"



بکهیون از اینکه شاهزاده خطاب شده بود خوشحال شد اما خوشحالیش سریع جاش رو به نگرانی داد. تاج گل دیگه روی سرش نبود و اونیو میتونست نگرانی رو داخل صورت پسر کوچیک روبه روش ببینه.



"شنیدم اتفاق بدی برای پدرم افتاده ... این درسته؟"



دو زانو نشست تا هم قد پسر روبه روش بشه. دستش رو روی شونه ی بکهیون گذاشت و سرش رو به دو طرف تکون داد. بکهیون به چشم های اونیو خیره شده و تونست بفهمه که اونیو چیزی رو ازش پنهون میکنه. ناراحت شد! اما چیزی نگفت تا اونیو حرفش رو بزنه.



"نه اینطور نیست فقط ما همراه عالیجناب داشتیم قایم باشک بازی میکردیم و ایشون مخفی شدند تا ما بتونیم پیداشون کنیم"



بکهیون با اخم غلیظ و لب هایی که به جلو مایل شده بودند به اونیو بیشتر خیره شد. چطور میتونست دست کم بگیرتش؟ اون اینقدر هم کوچیک نبود که فرق دروغ و راست رو نفهمه. در واقع اونیو هم اصلا دروغگوی خوبی نبود.



"به من دروغ نگو من بچه نیستم. هیچ جا نتونستم پیداشون کنم تازه همه دارن بدو بدو میکنن ... پدرم گم شده مگه نه؟ داخل اتاق دعا رو دیدم، قرار بود تا صبح اونجا عبادت کنند اما نبودند"



چشم های پسر کوچیک پر از اشک شد و طولی نکشید که اشک هاش پایین ریخت. همیشه میدونست که اگه پدرش رفته و مادرش مریض شده تقصیره خودشه اما اینبار به قطع بهش ثابت شده بود که عامل بدبختی های خانوادش خودشه.



اونیو سرش رو پایین انداخت و خواست حقیقت رو بگه که سربازی سراسیمه در سالن رو باز کرد و داخل اومد. نفس های تند و کوتاهی که میکشید که نشون میداد سرباز مسافت طولانی رو به سرعت دویده.

The lost king S01Where stories live. Discover now