غریبه ی آشنا 05

63 15 0
                                    

مینهو با اسکورت دو نگهبان تا جلوی دروازده ی ورودی قصر رفت و بعد از اون، دو نگهبان با نگاه هایی که هر کدوم سیلی محکمی برای مینهو بود اونجا رو ترک کردند.



مردم قلمروی آب به نسبت مردم دیگر قلمروها غیرت خاصی رو روی ولیعهد اسبق و پادشاه جوان فعلی داشتند. هیچ بی احترامی رو نمیبخشیدند و مینهو خوب میدونست که چقدر اون سرباز ها دلشون میخواست که یه شکنجه و یا تنبیه درست و درمون براش انجام بدند.



اما اینکه پادشاه جوان بدون هیچ تنبیهی آزادش کرده بود نه تنها سرباز ها رو بلکه تمام مردم کشور رو به مرز دیوانگی رسونده بود.



چند قدم از دروازه دور شد که داخل پس کوچه ای کشیده شد. سریع خنجرش رو از داخل آستینش بیرون آورد و سمت کسی که کشیده بودتش گرفت.



دختر ریز جسته ی آشنایی که با چشم های عصبانی و مصمم نگاهش میکرد لبخند رو به لب هاش آورد و خنجرش رو پایین آورد که دختر فحشی زیر لب داد و با یک حرکت سریع بازوی مینهو رو گرفت و به پشت روی زمین انداختتش.



مینهو انتظار این عمل رو میداد پس هنگام افتادن خودش رو طوری روی زمین انداخت که کمترین آسیب بهش برسه و البته که دختر میدونست نمیتونه به این راحتی به مینهو آسیب بزنه.



روی شکمش نشست و مشت های سریعش رو روی دست های مینهو که جلوی صورتش حفاظ شده بودند پی در پی زد.



"پسره ی حرومزاده ... قرار بود دیروز بیای نه الان"



مینهو توی یک حرکت آنی مچ دو دست دختر رو گرفت و روی زمین خوابوندش. دختر مثل مسخ شده ها به مینهو نگاه کرد و توی اون لحظه همه چیز رو فراموش کرد. مینهو در فاصله ی چند سانتی ازش بود و همین باعث میشد حتی اگه نخواد هم به چشم هاش زل بزنه.



"ایم یونا مگه بهت نگفته بودم میام؟ خب اومدم دیگه"



یونا آب دهنش رو قورت داد و مینهو رو از روی خودش به کناری هل داد و با لکنت گفت



"قـ...قرار بود تا دیروز بیای"



"خب نشد و امروز اومدم اتفاقی نیوفتاده که"



دختر از روی زمین بلند شد و بعد از تکوندن خاک لباسش دستش رو به سمت مینهو دراز کرد تا بلندش کنه. مینهو به صورت دلخور دختر نگاه کرد و دستش رو گرفت و بلند شد.



لبخند شیطنت آمیزی زد و دستبند نازکی که از اتاق تمین دزدیده بود رو جلوی صورت یونا که پشت بهش داشت راه میرفت گرفت. دختر با دیدن چیزی که جلوی صورتش از داخل دست مینهو پایین افتاد چشم هاش گرد شد و توی هوا جسم درخشان رو گرفت.



دستش رو باز کرد و دستبند زیبایی که مروارید های آبی نفتی درخشانی رو داشت دید. یک حلقه ی طلایی بین مهره ها بود که مثل جواهری میدرخشید و خودنمایی میکرد.

The lost king S01Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang