قسمت 10

314 99 27
                                    


تکرار یه صحنه در پس زمینه ی ذهن میتونه حتی منجر به دیوانه شدن یک شخص بشه

درست مثل اتفاقی که داشت برای بکهیون میفتاد. اون هیچوقت بعد از خوابیدن باکسی بیشتر از چند دقیقه بهش فکر نکرده بود

بعدش همیشه فقط یک خداحافظی و اون شخص طوری از ذهن و زندگیش پاک میشد که انگار قبلا هرگز نبوده

پس چه چیزی در وجود برادر کوچکتر رییسش بود که نمیذاشت همه چیز مثل قبل پیش بره؟

شاید چون داشت باهاش یک جا زندگی میکرد

شاید هم چون اون تنها مرد جذابی بود که بکهیون به دلایل فیزیکی بهش نزدیک نشده بود؟

ممکن بود به خاطر این باشه که چانیول رو به چشم یک پروژه نگاه میکرد؟؟

اوایل اره

ولی الان؟ ایا هنوز هم مثل اولین روزی که به این خونه پا گذاشته بود بهش فکر میکرد؟

هوفی کشید

داشت چهارمین روز مرخصی یک هفته ایش رو سپری میکرد و کریس برای انجام سفری کاری به چین رفته بود و علنا خبری از سرکشی به املاک دیگه هم نبود. روز قبل به والدینش سر زد و درباره ی اینکه به خوبی زندگی میکنه بهشون اطمینان داد. ولی هرچی بهش اصرار کردن شب رو توی خونه ی خودش بمونه قبول نکرد

این مدت مستقل زندگی کردن بد عادتش کرده بود و جدی به فکر جدا شدن از والدینش برای بعد از برنامه ی چانیول بود

وقتی به خونه برمیگشت دستهاش رو توی جیب جینش فرو کرد و به شدت در افکارش غرق شده بود

تصمیم داشت به محض برگشتن کریس باهاش درباره ی چانیول صحبت کنه .

آهی کشید و وقتی سر کوچه رسید همونجا خشکش زد. پسر مرموزی که همیشه هودی مشکی میپوشید و مثل یه جاسوس خطرناک به نظر میومد دقیقا جلوی درب ورودی منزل چانیول ایستاده بود

دویدن و دنبال کردنش هیچ فایده ای نداشت. بک میدونست که اگر قرار باشه، بازی تعقیب و گریز رو انجام بدن حتما میبازه پس کار دیگه ای کرد

قبل از اینکه اون پسر ببینتش خم شد و پشت دیوار پناه گرفت

از شانسش لباس تیره ای به تن داشت و در هوایی که رو به تاریکی میرفت به خوبی میتونست پنهان بشه

قلبش توی سینه اش میتپید

اون مرد ممکن بود خطرناک باشه میتونست چاقویی از جیب هودیش بیرون بکشه و یا حتی یک اسلحه

ولی تا منتظر نمیشد نمیفهمید!

این رو به خودش گفت و با دستانی که تند و تند از عرق خیس میشدن و مجبور بود اونها رو به کناره های جینش بکشه تا خشک بشن بیشتر دولا شد و پشت دیوار نشست و کمین کرد.

This Is MeWhere stories live. Discover now