قسمت 11

323 103 22
                                    


استرس داشت. نمیتونست کسی رو ببینه اما همچنان به دویدن ادامه میداد توی راهروی تاریکی که انتهاش رو نمیدید

میدوید و میدوید

بالاخره نوری رو از دور دید و بهش نزدیک شد . درب دو لنگه ی بزرگ و سفید با شیشه های زیاد که بهش زینت بخشیده بودن باز شد

نور خورشید طوری به صورتش تابید که مجبور شد چشمها ش رو ببنده و دستش رو جلوی صورتش بگیره

کم کم به نور شدید عادت کرد و تونست کم کم پلک بزنه

بوی خاک خیس مشامش رو پرکرده و با لبخندی بیرون دوید . هوای تازه به صوزتشپخورد و بین موهاش کشیده شد

پله ها تماما از سنگ های سفید ساخته شده بودن

مثل یک صبح تابستونی بود. داشت میخندید و از پله ها پایین میرفت

چندین متر جلوتر مرد بلند قدی پشت بهش ایستاده بود و زنی درکنارش لبخند میزد

با دیدن زن لحظه ای متوقف شد

-مامان؟؟؟

فهمیدن که بلند صداش زده

زن برگشت و با دیدنش لبخند بزرگتری زد

همونطوری بود که همیشه به یادش میاورد

دستش رو براش تکون داد

-پسرم

اما چیزی اشتباه بود

لباس مادرش... کثیف و خون آلود به نظر میرسید

-نه... نهههه

اون نگاه مهربون از چشمهای مادرش رفت:

تو....

-نهههههههه

فریاد بلندی کشید و از جاش پرید

نفس نفس میزد و روی تختش نشسته بود. دونه های عرق پشت سر هم از بین موهاش و صورتش می چکیدن

کم کم آروم شد و دستهاش رو روی صورتش گذاشت

این خواب با بقیه اشون فرق داشت

اما باز هم کابوس بود

این کابوس ها انگار هرگز نمیخواستن تموم بشن

گوشیش رو برداشت

ساعت کمی از 3 صبح گذشته بود

با دیدن اعلان پیامی که ساعتی پیش براش رسیده بود قفل تلفنش رو باز کرد

-ازشون متنفرم و هیچی این حس بد منو از بین نمیبره یادت باشه که حس ششم من هرگز دروغ نمیگه

با بی حالی جواب داد:

دیگه به هیچی اهمیت نمیدم

گوشیش رو به کناری پرت کرد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت

This Is MeWhere stories live. Discover now