قسمت 13

306 100 20
                                    

مطمئنا اینکه چانیول پیشنهاد خرید رفتن رو بده باعث میشه که بکهیون شاخ دربیاره ولی در حقیقت هر چی دست روی سرش کشید خبری از شاخ ها نبود

با هیجانی که به صورت خود جوش توی قلبش به وجود میومد لباس پوشیده و حاضر منتظرش بود. توی حال داشت با فرفره اش روی میز بازی میکرد و به نوار طلایی رنگی که موقع چرخش روش ایجاد میشد نگاه میکرد . احتمالا این یکی از زیباترین هدیه هایی بود که تا به حال از کسی گرفته بود . جین روشن و تی شرت آبی آسمانیش به خوبی روی تنش فیت شده بود .

بالاخره وقتی صدای باز و بسته شدن در اتاق چانیول رو شنید بلند شد ایستاد

چانیول با لباس هایی مشکی و جین خاکستری تقریبا تنگش به سمتش میومد

بکهیون شخصا دوست داشت روزی رو ببینه که این پسر دست از پوشیدن تی شرت های اور سایز تیره اش دست برداره و لی خب..... نمیتونست منکر جذابیت سبک مخصوص چان بشه . کلاه لبه بلند مشکی ای روی موهاش گذاشته بود و مثل همیشه موهای روی پیشونیش تا حد زیادی جلوی چشمهای درشتش رو گرفته بودن .

وقتی نزدیک تر اومد بکهیون تونست ببینه که لبخند محوی روی لبهاشه :

آماده ای ؟

بکهیون هم لبخندی زد :

آره . اول بریم خرید یا صبحونه بخوریم؟

چانیول به ساعتش نگاه کرد :

تا صبح زوده بریم اونجا به زودی شلوغ میشه

بکهیون موافقت کرد :

پس بزن بریم

اول منتظر بود تا چانیول بگه تاکسی خبر کنه یا خودش یکی بگیره اما پسر بلندقد به سمت درب ورودی راه افتاد و بکهیون هم بدون اینکه سوال پیچش کنه دنبالش رفت

بی هیچ حرفی از باغ گذشتن و از ساختمون خارج شدن

بک هنوز هم نمیخواست سوال کنه . اون روز رو به چانیول میسپرد و میگذاشت که اون هدایتش کنه

چانیول دستهاش رو داخل جین تنگش فرو برده بود و قلنبگی کیف پولش از جیب پشت جینش به روشنی قابل مشاهده بود .

بکهیون مجبور بود قدم هاش رو تند تر برداره تا بهش برسه .

همونطور از کوچه خارج شدن و چانیول از پیاده رو به سمت بالا راه افتاد . مغازه ها تازه داشتن باز میکردن و هوای خنک صبحگاهی خیلی خیلی دوست داشتنی به نظر میرسید

بکهیون تندتر راه رفت تا به شونه های چانیول برسه و در آخر پرسید :

هی.....اونجا نزدیکه ؟

چانیول سرش رو برگردوند و بهش نگاه کرد :

او...آره از الان تا 5 دقیقه دیگه میرسیم

This Is MeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant