3

49 16 0
                                    

Flash back
.. صبحانه خوردی بیا اتاق کارم
در حالیکه نگاه نگران مادرشو به سمت پدرش میدید، سرشو به معنی باشه تکون داد.
از چشمای چن تعجب میریخت. خودشم وضعیت نسبتا متعجبی داشت.
چند ضربه به در زد و با شنیدن صدای پدرش وارد اتاق کارش شد. اتاقی که همیشه آرزو داشت یکی مثلشو داشته باشه. اتاقی با تم مشکی و طلایی که ابهتی سلطنتی داشت. پدرش معمولا جلسات کاری را که در خلال مهمانی های شیک برگزار میکرد تو این اتاق انجام میداد. بکهیون الان روبروی پدرش نشسته بود.
پدرش دست برد و کمی یقه لباسی را که تنش بود حرکت داد . انگار چیزی مزاحم نفس کشیدنش بود .
.. پنجره را باز کنم؟
..نه
پدرش درحالیکه عمیق نگاهش میکرد گفت .
.. حرف هایی که میشنوی گفتنش برام خیلی سخته. هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که مجبور بشم بیانشون کنم.
سالها قبل وقتی خیلی کم سنتر از تو بودم دوستی داشتم به اسم مین هو. ما با هم دوستای خوبی بودیم. پدرامون هم با هم رابطه خوبی داشتن . من و مینهو در واقع یه روح بودیم تو دو بدن. با هم یه شراکت راه انداختیم و موفق هم شدیم. پول خوبی در میاوردیم.   یه دختری هم تو همسایگی ما زندگی میکرد به اسم شین هه. خوب خلاصه بگم من و مینهو بدون اینکه بدونیم تو نخش بودیم . خیلی دوسش داشتم . تا اینکه یه روز اتفاقی فهمیدم مینهو طرح دوستی باهاشو ریخته و تقریبا با هم دوست شدن. دارن مقدمات آماده میکنن تا   دوستیشونو به خونواده هاشون برای ازدواج اعلام کنن. خوب من از جانب خودم خیلی ناراحت شدم ولی برای مینهو خیلی خوشحال شدم .  به هرحال دیدن اینکه کسی که دوسش داشتی حتی با کسی که مثل برادرته داره ازدواج میکنه خیلی سخته. من نتونستم تحمل کنم و از اپن شهر رفتم. سهمم از شرکت را به مینهو واگذار کردم و اومدم دنبال سرنوشت خودم به اینجا. شرکت خودمو راه انداختم وبعدشم اینجا با مادرت آشنا شدم. ما با هم ازدواج کردیم. منهم سعی کردم شین هه رو فراموش کنم .
صدای نرد خش‌دار شده بود . معلوم بود به سختی داره ادامه میده. چشماش رو بسته بود . انگار داره خاطرات گذشتشو میبینه.
با صدای آب چشمشو باز کرد و بک را  در حالیکه یک لیوان آب به سمتش گرفته بود دید. لبخندی از روی قدردانی زد. چند دقیقه ای بود که بعد از نوشیدن آب سکوت کرده بود . بک نمیخواست بهش فشار بیاره .
.. یه دو سالی از ازدواجم میگذشت . خبری از مینهو و شین هه نداشتم . فقط شنیده بودم برادر ناتنی و کوچکتر مینهو، جئون کارای خلافی میکنه و از این راه پول زیادی درآورده . جئون و مینهو رابطه خوبی نداشتن . همون موقع هم که من بودم خیلی با هم اختلاف داشتن. یه روز همسرم اومد و گفت یه زن با یه بچه باهام کار داره. وقتی دیدمش قلبم ایستاد . شین هه بود‌ .  ولی داغون شده بود . وقتی منو دید ایستاد . بغض داشت . نتونست اشکشو کنترل کنه و منهم طاقت نیاوردم و بغلش کردم. جلوی چشم همسرم.
اونطور که شین هه میگفت جئون با رانت های زیادی که داشت باعث ورشکستگی مینهو شده بود . مینهو به طرز مشکوکی بعد از ورشکستگی مرده بود و جئون با یه سری اسناد که نشون میداد مینهو بهش بدهکار بوده سراغ شین هه اومده بود. خواسته بود اونو پسرشو که تازه دنیا اومده بود ببره به یکی از قمارخونه هاش تا بجای بدهی مینهو براش کار کنن. شین هه فرار کرده بود و پرسون پرسون سراغ من اومده بود . بچه خیلی زیبا بود . چشمای شین هه رو داشت و ترکیب چهره مینهو رو.
من با همسرم راجع به شین هه صحبت کردم. همه چی رو بهش گفتم. گفتم الان شین هه برای من مثل همسر برادرم میمونه. مادرت زن فهمیده ایه .کمکم کرد تا شین هه و بچشو پناه بدیم و مخفیشون کنیم.
پدرش دوباره نفسی گرفتو ادامه داد
..شین هه بعد از زایمان مشکلات زیادی رو تحمل کرده بود . بعد از چند هفته فوت کرد.
.. همون مزاریه که هرهفته گل میبرین براش؟
.. تو از کجا میدونی.
بک در جوابش لبخند محوی زد.
.. چند باری اتفاقی دیدم.
.. آره. همونه. مادرت پیشنهاد داد که برای بچه به نام خودمون مدارک بگیریم تا جئون نتونه پیداش کنه . خوب ما دو سال بودازدواج کرده بودیم و بچه ای نداشتیم.
بک با گنگی نگاهش میکرد .
.. بهتره بری . بقیشو بعدا میگم .الان  دیگه نمیتونم ادامه بدم.
بک بلند شد و بعد از ادای احترام سمت در رفت. احساس گنگی داشت. درب را که باز کرد بره چرخید سمت پدرش.
.. اسم بچه چی بود؟
پدرش غمگین نگاهش میکرد . انگار مردد بود ادامه بده.
بکهیون که از گرفتن جواب ناامید شده بود . برگشت بره که با صدای پدرش متوقف شد
.. بکهیون. بیون بکهیون
Present time
.......
چشماشو که باز کرد صبح شده بود . چند ساعتی میشد خوابیده بود. امروز یویان میومد . متنفر بود بکهیون نامرتب یا خواب آلود باشه. سریع دوش گرفت و یه کم به خودش رسید . اجازه نداشت از اتاق بره بیرون. حداقل جلوی اون پیرزن‌ . از تصور اینکه یویان بفهمه بک تو ذهنش بهش میگه پیرزن به خودش لرزید .
از پنجره بیرون رو نگاه میکرد . چانیول رو دید که سوار کالسکه شد و رفت . از پشت خیلی با ابهت بود. به آدم احساس آرامش منتقل میکرد. از افکارش لبخندی روی لبش اومد. آنقدر حقیر شده بود که میخواست تو سایه یکی دیگه آرامش را پیدا کنه اونم یه برده دار. پدرش برده نگه نمیداشت. معتقد بود همه آدما آزادن و حق زندگی دارن.
.. منتظر من بودی لاو.
با صدای یویان به خودش اومد. سمتش رفت و دستشو که سمتش دراز شده بود رو بوسید .
روز سختی رو در کنار یویان گذراند. (شرمنده رو مود اسمات نوشتن نیستم. خودتون درک کنید روز سخت یعنی چی دیگه،🥰 تا برسیم به جاهای کاپلیش)
چشماشو که باز کرد روی تخت کنار یویان خوابش برده بود. بلند شد و رفت دوش گرفت . وقتی اومد بیرون یویان هنوز خواب بود. با صدای در، سمت در رفت و باز کرد. یکی از خدمتکارا نهار آورده بود. اومد کنار تا غذاهارو روی میز بچینه. خدمتکار چپ چپی بهش نگاه مرد و سریع میز رو چید و رفت . یه سینی کوچک هم که یه کمی نون و آب بود داخل کنار در رو زمین گذاشت . تودلش از کارلو ممنون بود که حداقل این و براش می‌فرسته. باشناختی که تو این مدت ازش پیدا کرده بود حاضر بود قسم بخوره میتونه بک رو بکشه.
بعد از رفتن خدمتکار میخواست درب رو ببنده که سنگینی نگاهی رو حس کرد. ناخودآگاه سرشو بالا آورد . با چانیول چشم تو چشم شد .سرشو انداخت پایین و احترامی گذاشت و دربرو سریع بست . نمیدونست چرا آنقدر هول شده بود.
.....
میگم دوست داشتینش خبرم کنین انگیزه پیدا کنم ادامه بدم ،فعلا ،⁦🖐️⁩بای

جواهر،JEWELWhere stories live. Discover now