11

37 12 3
                                    

از وقتی با چان اومده بود برای بچه ها سوغات بگیرن، رسماً دیوونه شده بود. چان به خیالش لوهان حواسش نیست کلی لباس با سایز بک خریده بود.
.. میگم ارباب پارک، این لباسا برای سایز جیمن بزرگ نیست؟ فکر کنم چندسال دیگه سایزش شه.
.. نه لوهان، بچه ها زود بزرگ میشن. اگر اندازه اش نشد، می‌دیم یکی دیگه بپوشه.
نیم ساعت بعد
.. میگم ارباب پارک، برای جیمن خیلی خرید نکردی؟پس میا چی؟
اون دختره، حساسه، حسودیش نشه
.. لوهان ندیدی چهارتا پیرهن براش خریدم. باشه یکی دیگه هم میخرم
.. تا الان حداقل ده تا ست پسرونه خریدین. برای بانو یویان چیزی نمی گیرین؟
چانیول پوفی کرد .
.. لوهان برو برای مایک خرید کن. برای کارلو سوغاتی بخر. برای خودت خرید کن. فقط دست از سرم بردار ببینیم چی دارم میخرم.
لوهان شاکی در حالیکه نمادین پاهاشو میکوبید زمین از چانیول دور شد.
خرید چانیول برای اهالی عمارت (البته بجز بکهیون) زیاد زمان نبرد. اونها باید زود برمیگشتن عمارت. تمام کارای شرکت و همچنین مقدمات پروژه جدید عقب افتاده بود.
وقتی رسیدن عمارت شب از نیمه گذشته بود. همه اهالی خواب بودن. چان و لوهان میدونستن خبر اول شدن شرکت پارک در پروژه قبل از خودشون به اونجا رسیده. ممکن بود روز بعد روز شلوغی براشون باشه ‌چون دوست و دشمن میخواستن با تبریک گفتن این موفقیت به چانیول موقعیت خودشونو تثبیت کنن.
چانیول وقتی لباسشو عوض کرد، رفت سمت اتاقک بکهیون. این چند روز دلش برای اون پسر غمگین و مضطرب تنگ شده بود. طی دو هفته قبل بیشتر اوقات قبل خواب یواشکی از پشت در بهش خیره میشد . دیدن اون پسر قبل خواب آرامش بهش تزریق میکرد. آروم سمت اتاقک رفت تا اگر خوابه بیدارش نکنه. اتاقک به طرز مشکوکی تاریک بود. چانیول به خودش جرئت داد و رفت داخل. بکهیون داخل اتاق نبود. حا خورد ولی با بخاطر آوردن اینکه به مایک و کارلو سپرده بود تا حواسشون بهش باشه تا برگرده. احتمال داد که برده باشنش پیش خودشون. فردا حتما دلیل این کار رو پیگیر میشد. در حالیکه از ندیدن بک پکر شده بود، با خستگی خوابید.
.......
...اون پرده لعنتی را بکش، میخوام بخوابم.
.. چشم ارباب
با شنیدن صدایی غریبه چشماشو باز کرد. در حالیکه اخماش تو هم بود سمت پسر چرخید.
..‌خدمتکار خودم‌کجاست؟
.. بانو یویان گفتن از امروز من کارای اتاق شما را بکنم.
یویان دوباره پاشو از گلیمش درازتر کرده بود.
.. سریع به کارلو و مایک بگو بیان اینجا
.. چشم
دلشوره غریبی به جونش بود.تا مایک و کارلو بیان سردرگم لباسشو عوض کرد.
با صدای در سعی کرد دلشوره اشو پنهان کنه.
.. ما رو‌ خواسته بودید؟
به وضوح هر دو نفر رنگ پریده بودن. چانیول از چهره هاشون حدسای خوبی نمیزد.
.. خوب..بکهیون کجاست؟.. منتظرم..
اون دو نفر سرشونو پایین انداخته بودن. تردید داشتن حرفی بزنن.
مایک بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه.
.. روزی که شما رفتید، اون مردک، رییسش اومد اینجا. اول با بانو یویان صحبت کردن بعد هم به زور بکهیونو برد. بانو دستور دادن  من و کارلو را حبس کنن تا بکهیونو ببرن. ما نتونستیم جلوشونو بگیریم، اون بک رو‌ کشون کشون برد.
.. پسرک به شدت فریاد میزد و التماس میکرد.. ولی ما نتونستیم کمکش کنیم.
چانیول دیگه حرفاشونو نمیشنید . بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
میدونست یویان بخاطر اینکه چان باهاش کاری نداشته باشه خودشو تو اتاق بچه ها مخفی میکنه. سریع رفت سمت اتاق میا. دختر کوچولوش که همه را یاد همسرش میانداخت. خوشبختانه میا تو اتاق نبود‌.
.. بانو یویان، باید با هم حرف بزنیم. بیاید اتاق کارم.
.. اوه، چانیول خوشحالم که میبینمت. متاسفانه به میا و جیمن قول دادم ببرمشون بیرون از عمارت. اگر اجازه بدید بعدش بیام پیشت.
.. همین الان بیاید.
.. اون‌وقت چرا؟ یعنی انقدر مهمه که بچه ها را نادیده بگیرم. من بهشون قول دادم.
چانیول جلو رفت و‌کنار یویان ایستاد. کنار ‌گوشش زمزمه کرد
.. پشت بچه ها قایم نشو.. خودت میدونی چیکار کردی و با آبروم بازی کردی.. تا جلوی بچه ها قدرت پدرشونو نشونشون ندادم راه بیفت
.‌. من هیچ کاری نکردم. اگرم راجع به اون ه.ر.ز‌.ه است، رییسش  خودش اومد‌و بردش . گفت یه مشتری بهتر پیدا کرده که پول بیشتری بخاطرش میده. حاضر شد ضرر تو رو هم بده. اون پسر بالاخره باید بر میگشت چه الان چه چندوقت بعد. الکی هم منو قاطی این موضوع نکن.
.. یعنی میخوای انکار کنی و بگی تو هیچ غلطی نکردی؟
.. نه..من..
.. سلام بابایی، کی اومدی؟ دلم برات تنگ شده بود
همون لحظه میا از در اومد تو و پرید بغل چانیول.
.. بهتره به جای اینکه حواستو به یه ه‌‌.ر.ز.ه بدی به فکر بچه هات باشی
یویان تو‌گوش چان زمزمه کرد.
چانیول که نمیخواست دخترش به چیزی حساس بشه با حرص به یویان نگاه کرد. دلش میخواست اون زن رو تکه تکه ‌کنه ولی بعدش فضاحتشو نمیتونست جمع کنه. البته که به همسرش هم قول داده بود که بچه ها رو با کمک یویان بزرگ کنه و دست غریبه نسپردشون.
جلوی چشمش یویان بچه ها را آماده کرد و رفتن بیرون عمارت. از حرصش نمیدونست چه کنه.

همون لحظه لوهان جلو در اتاق بچه ها دید.
.. ارباب پارک،میشه چند دقیقه بریم اتاقتون و حرفامو بشنوید بعد هرکاری خواستید بکنید.
به همراه لوهان وارد اتاقش شد. مایک و کارلو هنوز اونجا بودن.
..لوهان .. اون زن.. بکهیونو.. دیگه واقعا نمیتونم رفتاراشو تحمل کنم.. من بهش هشدار داده بودم.
در حالیکه چانیول حرف میزد لوهان رفت و روی یکی از مبلا نشست.
.. میدونم. ولی اگر کار اشتباهی کنیم بکهیون را برای همیشه از دست میدیم. الان بهتره هشیار باشیم و سریع عمل کنیم. بهتره امیدوار باشیم که بک وقت کشی کنه که به کس دیگری واگذارش نکنن تا ما وارد عمل شیم .
..گفت یه نفر دیگه قرار بوده پول بیشتری بده براش..  لوهان.. من بهش قول داده بودم.. جلوی همه .. اگر این خبر بپیچه.. مضحکه میشم. حتما اون عوضی تا الان واگذارش کرده... اگر بلایی سر اون‌ پسر بیاد خودم‌ یویان رو میکشم..
مایک و کارلو به چانیول که بی قرار بود نگاه میکردن.
.. اونطور که مایک برام تعریف کرده، اون مردک مایک و شما رو میشناسه.ولی من و کارلو رو ندیده. ما میتونیم بریم اونجا و با پول بیشتر طمعشو قلقلک بدیم و  اونو از رییسش اجاره کنیم. بعد شما وارد عمل شو و کامل بخرش. دیگه وقتی خریدیش هیچکس بدون اجازه شما نمیتونه باهاش کاری داشته باشه.
.. من پامو تو اون
کارلو با نگاه تند چانیول بقیه حرفشو خورد.
.. تو‌فقط همراه من باش عموجان. من خودم بقیه کاراشو درست میکنم. فقط مایک باید حواست باشه بانو یویان به هیچ وجه نفهمه. ممکنه کاری کنه که نقشه ما خراب شه.
چانیول سرشو تکون داد
.. از طرف من مجازی هرقدر خواستی هزینه کنی.
..فقط عموجان ، شما خودتو بزن به مریضی تا ارباب چند روز بهت مرخصی بده ، منم که به همه میگم کارای شرکت زیادن میمونم اونجا تا کسی شک نکنه. شمام سعی کن حواس یویان را پرت کنی تا پی ما رو نگیره. چیزی نشون نده و سعی کن خودتو درگیر کارای پروژه نشون بدی. 
..‌کی میری؟
..‌تا یکساعت دیگه حرکت میکنم. کارلو هم قبل اومدن بانو عمارت را ترک کن. عصر همو میبینیم. فردا اول صبح ‌میریم دنبال بکهیون
.. لوهان..
..سعی میکنم دست خالی برنگردم..
..موفق باشی
.......
امیدوارم دوسش داشته باشین. 🥰🥰🥰

جواهر،JEWELWhere stories live. Discover now