۴

45 15 0
                                    

از صبح که بیدار شده بود یویان یه لحظه هم راحتش نذاشته بود. معلوم نبود اون‌ پیرزن اینهمه ش.ه.و.ت را از کجا میاورد که تموم نمیشد. صداشم که کل ساختمونو برداشته بود. بک جای اون خجالت میکشید. معلوم نبود آقای پارک رو چه حسابی بچه هاشو دست این سپرده بود. بک دیگه جون نداشت. تمام بدنش درد میکرد. با برداشته شدن لبهای یویان از روی لبهاش نفسی گرفت. دیگه داشت حالش بهم میخورد.
صدای خدمتکار که به یویان میگفت مشکلی تو آشپزخونه پیش اومده و باید خودشو برسونه، برای بک صدای فرشته نجات شده بود. یویان غرغر کنان یه دوش سبک گرفت .
.. تا تو یکم تجدید قوا کنی عشقت بر میگرده.
بک روشو برگردوند تا قیافه درهمشو از شنیدن کلمه عشقت نبینه. ولی با فشار دست یویان مجبور شد نگاهش کنه.
.. دفعه آخری باشه که روتو ازم برمیگردونی. تو واسه اینکه منو راضی نگه داری اینجایی. پولشم پیش دادم. درسته که گفتن به زور قبول کردی اینکارو کنی ولی به من مربوط نیست. بفهم پو..ل..ش..و. پیش.. دادم.
..بله خانم,
یویان از اتاق رفت بیرون و بک پرتاب شد به روزی که تو دستای جئون اسیر بود.
Flash back
.. هرکاری کردیم قبول نمیکنه کار کنه
..باشه، خودم میرم سراغش، اون بچه رو آوردن؟
..بله
.. هر وقت گفتم، دخترا رو بیارین تو
...
وقتی جئون وارد اتاق شد بک‌ مثل یه ببر وحشی گوشه اتاق بود. هیچکی جرئت نداشت وارد اتاق شه. چون به بلایی سرش میاورد.
.. خوب برادرزاده عزیرم، تو نمیخوای بدهی پدرتو صاف کنی. من حتی حاضرم ببرمت تا از پدرخونده ات بگیریش. البته خوب یادمه که دفعه قبل که فرار کردی رفتی پیشش مثل چهاربار قبلش چجوری انداختت بیرون.
.. توی عوضی باعث شدی تو روش وایستم. هر چی که لایق توبود و به اون و مادرم بگم. حالا میگی برم ازش پول بگیرم؟ اگر پول میخواستی از اول میگفتی . چرا رفتی تو جلدم.
بک داشت فریاد میزد. جئون اومد بیرون از اتاق
.. چهارتا بادیگارد بفرستین تو رو زانو بنشوننش و دستو پاشم خوب ببندن نتونه تکون بخوره. از طنابای سقفی کمک بگیرن.
نیم ساعتی از رفتن بادیگاردا می‌گذشت. صدای فریاد بکهیون قطع شده بود. جئون شلاق کوتاهی که مخصوص اسبها بودو گرفت دستشو رفت تو.
بک روی زانواش نشسته بود. دستاشو از جلو بسته بودن و به طنابای سقف وصل کرده بودن. زانوهاشم بهم بسته بودن که نتونه تکون بخوره. نمیدونست مچ پاهاشو به کجا وصل کردن که نمیتونست تکونشون بده.
.. خوب فکر کنم تو این شرایط عقلت بهتر کار کنه.
بک آب دهنشو تف کرد رو صورت جئون. جوابش شلاقای پی در پیی بود که به بدنش میخورد. نیمه بیهوش بود که مرد وحشی کوتاه اومد.
.. خیلی خوب بکهیون عزیز تا تو خستگی در میکنی منم به یه سری کارای عقب موندم میرسم .
داد زد..بیارینشون تو
با صدای جئون دوتا دختر جوون و یه دختر بچه کم سن و سال رو آوردن تو.
.. خوب اینجا یه بازی کوچولو میخوایم بکنیم. بک عزیزم پرسیده بود که اگر پول میخواستم چرا زندگیشو خراب کردم، خوب عزیزم اگر فقط پول میگرفتم و میرفتم پدرو مادرت برنده بازی بودن ولی الان تنشون تو گور میلرزه. من هنوز دارم انتقام میگیرم ازشون.
.. تو یه عقده ایه بدبختی
..شاید. ولی دیگه بقیه اش به تو مربوط نیست. ولی حالا که جواب سوالتو دادم یه بازی میکنیم. تو به اون بادیگاری که پشتته لذت میدی و من از جون این جوجو کوچولوها میگذرم و اگر این کارو نکنی به ازای هر بار سرپیچیت یکیشونو سر میبرم. بک ابروشو دادبالا. این مردک دیوانه بود. قطعا شوخی میکرد . بادیگارد با اشاره جئون اومد جلو و شلوارشو داد پایین. بک سرشو به معنی مخالفت برگردوند. صدای خنده جئون اومد.
.. پس میخوای بازی کنی. باشه . با اشارش یه بادیگارد دیگه اولین دختر رو آورد جلو . هرچی دختر التماس میکرد فایده نداشت.
خون روی صورت و بدن بک پاشید . بک می‌لرزید. چشمای دختر به سمت اون باز بود.
.. خوب چند دقیقه استراحت میکنیم و دوباره شروع میکنیم.
دخترا رو بردن بیرون . بک تنها تو اتاق مونده بود. صحنه ای که دیده بود رو باور نمیکرد. هنوز خون دختر رو تنش بود.
.. خوب عزیزم فکراتو کردی؟ انجام میدی یا برم سراغ بعدی. اصلا میرم سراغ این کوچولو.
دخترک میلرزید. انقدر ترسیده بود که حتی نمیتونست التماس کنه. لبه چاقوی جئون که گلوشو لمس کرد بک دیگه تحمل نکرد.
.. باشه. انجامش میدم. ولش کن.
صدای خنده جئون تو اتاق پیچید. .. چقدر زود، فکر میکردم هفت هشتایی رو باید سرببرم.
اومد جلو و چونه بکو گرفت. ..هر وقت سرپیچی کنی خون یکیو میریزی. از کم سن تر هام شروع میکنم. فهمیدی.
سرشو بالا پایین کرد.
.. هیچکس نمیفهمه تو با من نسبتی داری. یکی از ه.ر.ز.ه.های اینجایی. هر مشتری که برات میفرستم باید راضی بره. راضی
روی کلمه آخرش تاکید کرد.
.. الانم شروع کن.
اون روز بک مرگ خودشو دید. تیدیل شد به یه جسم بدون روح‌ .همواره مست تا نفهمه اطرافش چه خبره‌ هرکاری ازش میخواستن انجام میداد. فقط امیدوار بود پدرخونده اش چیزی ندونه. تا روزی که یویان اومد و برای یه مدت بردش.
....
Present time
.. هی پسر، کجایی؟
با صدای مایک و حرکت دستش جلوی چشماش به خودش اومد. اشکهاشو پاک کرد.
.. چیزی شده؟
.. دیدم عجوزه پیر رفت پایین. چند دقیقه ای هست که صدات میکنم. حواست نیست. فقط اشک میریختی.
بک سوالی نگاش کرد،
.. خوب اونشب گفتی اگه دوست داشتم جواب نامم رو مینویسی. منم گفتم شاید هنوز رو حرفت باشی.
.. هستم. ولی اگر خانم ببینه ناراحت میشه.باید یواشکی بنویسم. برام کاغذ و قلم بیار. نامه اتم به زبون خودمون بنویس،خانم رفت بیرون ترجمه کنم. فقط خانم نفهمه. دوست نداره من با کسی حرف بزنم یا بجوشم.
..باشه. امشب یه مهمونی داریم. خبرت میکنم. فقط کسی نفهمه.مخصوصا کارلو . اخراجم میکنه.
بک لبخندی به معنی باشه زد. حداقل وجودش برای مایک مفید بود.
اونشب یه مهمونی طبقه پایین بود و یویان رفته بود پایین سراغ خدمه و برده ها تا مبادا خرابکاری کنن. بکهیون تنها تو اتاق بود. از پشت پنجره باغو نگاه میکرد که چطور همه در جنب و جوش بودن. با صدای درب برگشت و مایکو دید. براش کاغذ و قلم و یه نامه بادیکته افتضاح آورده بود.
بک نامه رو بازنویسی کرد و ترجمه اش کرد. زمان زیادی ازش نگرفت. قبل از برگشت یویان ، نامه و کاغذا رو بین ملحفه های چرک طبق قرارشون جا داد.
فردای اون روز مایک به طور محسوسی خوشحال بود و بک برای صبحونه اش یه کاپ کیک کوچک زیر دستمال توی سینی صبحانه اش به‌عنوان تشکر دریافت کرد.
...
اگردوسش داشتین بهم خبر بدین تا ادامه اش بدم .اگر خوب نیست ودوسش ندارین  دیگه ادامش ندم.

جواهر،JEWELDonde viven las historias. Descúbrelo ahora